دوران فیزیوپاتی هم به اواخرش رسیده. روز به روز به شروع دوران استاژری مانده.
مسیر تحصیل پزشکی عمومیام نصفه شده. و این خبر، تا حدی خوشحالکننده است و شاید هم تاحدی ترسناک. حوشحالکننده چون همه چیز جدیتر میشود و شیرینتر. محیط بالین است و جذابیتهای خودش.
اما ترسناک، چون دورانی دیگر از تحصیل را فتح کردم. نگاهی به گذشته دارم که حیرتی خاص را به دوش میکشد. حیرت از گذر تند و سریعِ زمان.
گاهی کند پیش رفت و گاهی تند.
گاهی لنگانلنگان، گاهی هم به دست و سر و عجله.
روزهایی که تازه سر و گوش کرونا در کشور پیدا شد، یک کورس از فیزیوپات را گذرانده بودیم. کورس غدد. کلاسهایش را رفتیم. مانده بود دادن امتحانش. خوابگاه نشسته بودم که زمزمههای تعطیلی شنیده میشد.
زد و تعطیل شد.
ما ماندیم با امتحانات کورس غددی که داده نشد.
پس از ۱۰۲ سال، همهگیری یک ویروس در مقیاس جهانی را دوباره تجربه کرد. حس میکنم پدربزرگ و مادربزرگهایی میشویم که نوستالژیهایش از شروع دههی اول از قرن پانزدهم شمسی، حسابی رنگارنگ است.
دوران فیزیوپات، این یک سالی که گذشت، خبری از محیط فیزیکی دانشجو-استادی نبود. اصطکاک ما با اساتید به صفر کلوین رسید. در حد اینکه سری به سامانهی آموزش آنلاینمان بزنم و دکمه تأیید مطالعه درس را محض خالی نبودن عریضه فشار بدهم.
باری؛ گرچه دستم از بابت عکس و عکاسی در یک سالی که گذشت چندان که باید پر نیست، صد شکرو سپاس که حرف زیاد است برای گفتن ؛)
برگشتم به شهر خودم. فردوس. قرار بود چند ماه دیگر کار آموزش به روال سابق بازگردد.
برنگشت. و ماندیم. تا الان که آخرین کورس فیزیوپانی را به سلامت طی کردم، روال کار به حالت سابق باز نگشته و گویا خیال بازگشتن هم ندارد.
این ویروس، سمج است و بدقلق.
کورسها را گُلهبهگله پشت سر میگذاشتیم. از امتحاناتش خبری نبود. مثل اینکه آموزش بیرجند هنوز با برگزاری امتحانات آنلاین آبش توی یک جوب نمیرفت. منتظر بود هر جور شده امتحانات را حضوری برگزار کند.
اما نشد. آخرش هم تن به آزمونهای آنلاین داد.
گوارش شروع شد. بعدش هم روماتولوژی. بعدش هم خون و پرونده فیزیوپات ۱ را بستیم.
امتحانات پایانکورسی که در دوران فیزیوپات، بلافاصله پس از پایان هر کورس گرفته میشوند، اینبار روی هم تلمبار شدند. دو ماه از تابستان را امتحان دادیم. به معنای واقعی له و لورده شدیم.
مگر تمام میشد این دو ماه؟
فیزیوپات ۲. کورس قلب. بعدش هم ریه. مقدمات جراحی و بعدش هم روانپزشکی.
دورانی که در خانه ماندن توفیقی شده بود اجباری، جنبههای دیگری از زندگی را تجربه کردم. تلخ بود و گاهی شیرین. شیرین بود و گاهی تلخ.
گاهی میرفتیم به دل طبیعت و گاهی هم شبها با چند نفری از دوستانم که اکیپ چند نفره ثابتی داشتیم، در سطح شهر قدم میزدیم. با ماسک و در فضای آزاد. کتابی میخواندیم، توصیف میکردیم یا از گوشه کنار دنیا حرف میپراندیم. چایی، خوردنی بود. خندهای و شوخیای…

زمان، سپری میشد.
درسهایی که به جای خود بود.
حرفهای که بیشتر از پیش درکش کردم و طبابتی که دارد کمکم جان میگیرد در پوست و خون من.
خواندنیهایی که آنها را پیش میبردم.
تفریحاتی که گاه و بیگاه داشتم.
گاهی هم انگار چوب لای چرخ زمان گذاشته بودند.
زمان مثل قیرِ سرد، سفت میشد و نمیگذشت. ایستای ایستا. گیر میکرد برخی جاها.
زمان، برای هر یک از ما نسبی است. هر لحظهای از شبانه روز به یک روال و به یک سنگینی نمیگذرد.
زمان، گاهی تند میدود و گاهی انگار تنبل میشود و یکجا نشین.
وقتهایی که زمان مثل آهو میدوید و لحظههایی که مثل ماشین کهنهای در گل و لای گیر میکرد و در جا بوکوسوات میکرد.
این وقتهایی که زمان میایستد، پناه بردن به همین دورهمیها، جمع دوستان، موسیقی، کتابهایم، مرا به حالت عادی برمیگرداند.
گاهی وقتها هم خسته از گویههای درونیام میشدم.
فکر کردنهای بیش از حد درمورد علایق، سبک و سیاق زندگی کردن، راه آینده، راه گذشته گاهی فرسودهام میکیرد.
گویه میکردم که مرا چه به آیندگان اصلا؟ گاهی هم به گذشتهها میچسبیدم. اصطکاکی دائم با نشدنها. گاهی هم با شدنیها.
گاهی اوقات در کاسهی سرم، همه چیز میشد یافت جز یک مخلوط لذیذ و شیرین از جنس آرامش.
فکر کردن درمورد آینده، غالب موارد حالم را میگرفت. نقاط ابهام و نقاط کور هستند که مرا از دل و دماغ میانداختند.
خستهام می کرد و ترس را باز میگرداند. ترس میشد همنشینم.
این ایام، خیلی هم سعی کردم با ترسهایم کنار بیایم. ترسهایم را ورق بزنم. مثل کتابی برش دارم و خطخطیاش کنم. علتیابیاش کنم. فکر کنم. به مشکلات و همهی غم و اندوههایی که هست.
به امیدهایی که میتوان آن را پیدا کرد و با دست خود ساخت.
از زمانیکه فیزیوپات شروع شد، بیشتر از هر وقتی پابند فکر و خیال شدم. نشستن در خانه و دوری از دانشگاه، مجال این فکر و خیالها را دوچندان کرد.
باکی نیست که سپری کرن زندگی، این فکر و خیالها را به تو هدیه میدهد. اما نباید ماند و در جا زد. گذشتن و سلامت به مقصد رسیدن و زمان را هر جور که شده پشت سر گذاشتن خودش نوعی هنر است.
گاهی هم رگِ خوابِ گذراندن ایام، دستم میآمد.
برای ما آدمیان، خیلی حسها مشترک است. این حسها را، به تعداد زیادی در رمانهای مختلف درک کردهام. نسبت به این حسها حساس شدهام و با آنها کنار آمدهام. اینکه هستند و بودنشان است که زیباست. اینها گذر روزهایم را سادهتر میکرد.
این اواخر فیزیوپاتی، بیشتر از هر وقتی فهمیدم باید از پراکندهکاری دوری کنم و کارهایم را synergic کنم. طوری انتخابشان کنم که در یک راستا قرار بگیرند.
وبلاگنویسی را بیشتر از پیش سوق دهم به سمت طبابت و از خاطرات و بیمارستان و یادگیریها بنویسم.
+سرخیِ علم در رگهای طبابت – medicine as a science
+هنر طبابت – the art of medicine
کتابهایی که انتخاب میکنم را با عینک حرفهایگری در حرفهام (professionalism) بخوانم.
این روزها سوال عمدهام این است.
اینکه چطور میتوانم بعنوان یک دانشجوی طبابت زیست کنم؟
دوست داشتم ظرف نوشتهام را با ذکر تیتروار کارهای گذشته و توضیحی مختصر به پایان برسانم.
شاید حُسن ختام خوبی برای فیزیوپاتی باشد که دیگر برنخواهد گشت و احتمالاً روزی، روزگاری با خواندن این حرف و صحبتها، میل برگشت به این ایام را تجربه کنم. بس که چسبید و به دل نشست.
۱-شروع کردن به وبلاگنویسی در کنار یادگیریها
زمانی که عادت کردم به نوشتن، تغییر را به وضوح احساس کردم.
آشنایی با شاهین کلانتری و راهنماییهایی که درمورد وبلاگنویسی مینوشت، همه امیدی بود که کسب میکردم.
منی که حتی یک کلمه از سایت و ووردپرس و اینجور چیزها نمیدانستم، با قدمهای کوچک و امیدهای بزرگ، حالا دارم وبلاگ مینویسم.
به عقب که نگاه میکنم، حسرت میخورم چرا زودتر این کار را شروع نکرده بودم. اما ماهی را هر وقت از آب بگیری تازهست.
صمیمانه پیشنهاد میکنم راهی برای نوشتن در بین یادگیریها و گذران زندگی پیدا کنید. و چه چیز پرپتانسیلتر و عالیتر از وبلاگنویسی؟
اگر نوشتن در راستای تخصص، علایق و هدف شما هم قرار بگیرد، دیگر چه بهتر؟
ولی ذات نوشتن با رشد کردن و پیشرفت همراه است. در حقیقت از دیروز بهتر شدن، و درک عمیقتر پیدا کردن نسبت به هر چیزی.
۲-حرکت کردن به سمت شناخت علایقم در زندگی بدون مقایسه کردن خودم با دیگران
کتاب درک و دریافت موسیقی را شروع کردم. آشنایی با موسیقی کلاسیک اروپا را مدیون این کتاب هستم.
بیشتر کتابخواندم و تا حدی فیلم دیدم.
هنرهایی را امتحان کردم. راهی برای رهایی هستند این هنرها. راههایی که تو باید درونت دنبالشان بگردی. شاید مسیر هنرآموزی جایی به کارت بیاید.
۳-یافتن هنری برای زندگی کردن بیشتر
خطاطی…
به گمانم هر هنری که در آن «احساس رها شدن» پیدا شود، عرض زندگی را بیشتر میکند.
طول زندگی که دخلی به کیفیت زندگی ندارد. لزوماً کسی که ۸۰ سال عمر کرده، زندگی لذتبخشی را سپری نکرده.
اما عرض زندگی، کیفیت زندگی در لحظهست. لحظاتی که فارغ از گذر ساعت و ثانیهها، زندگی را زندگی میکنی.
۴-خواندن کتابهایی که دوست داشتم در اسرع وقت بخوانمشان.
از کتابهایی که میخوانم، در قسمت زندگی با کتاب در این وبلاگ نوشتهام.
۵-نزدیکتر شدن به دانش تخصصی و خردهمهارتهای پزشکی
تکست خوانی بیشتر و دورتر شدن از جزوه.
بیش از همه وقت، دوستی با تکست و رفرنسهای انگلیسی را مدیون حرفهای امیرمحمد هستم. پس از آن، کتاب how to think in medicine که این روزها ورق میزنمش، کمکم کرده که اهمیت دانش و رفرنسخوانی و مراجعه به منابع معتبر (بجای جزوههای درِ پیتی دانشگاهی) برایم بیشتر شود.
اگر عمری باشد و حرف تازهای درمورد این آشتی کردن با کتابهای مرجع داشته باشم، در آینده نزدیک از آنها خواهم گفت.
جدا کردن راه خودم از تدریس اساتید و دانشگاه، خودآموزی و انداختن بار یادگیری روی دوش خودم برایم اثربخش بود.
بیاهمیتتر شدن نمره و اهمیت بیشتر عمق یادگیریها را دوست داشتم.
و کتاب how to think in medicine که سعی میکردم روزی فقط نیمساعت صرف خواندنش کنم. اولین کتابی بود که به زبان تمام انگلیسی مطالعه میکردم و ترس اولیهای از مطالعه کتابهای زبان اصل داشتم. اما به مرور، این ترس ریخت.
این روزها بیشتر از پیش این جسارت را پیدا کردهام که خراب شوم سر مطالب زبان اصل. کمتر سمت ترجمه میروم و با متون تخصصی رشتهام، به همان شیوه انگلیسیاش ارتباط میگیرم.
کار کردن بیشتر در خردهمهارتهایی مثل تصمیمگیری در سایت متمم، کمک شایانی به من کرد.
درمورد متمم اگر کنجکاو هستید، در این پست بیشتر توضیح دادهام. (لذت همنشینی با سایت متمم)
به گمانم قدمی مفید باشد به سمت نزدیکتر شدن به critical thinking در پزشکی و سایر جنبههای زندگی.

چند باری به بیمارستان سر زدن علیرغم اینکه کرونا مثل بختک خودش را انداخته بود روی محیط بالین.
سر زدن به بیمارستان بعنوان یک دانشجوی فیزیوپات، شاید جنبه یادگیری زیادی نداشته باشد. اما اشتهایی که به یادگیری و تجربه موقعیتهای تازه و نو داشتم، مرا میکشاند به سمت تجربه این محیط. گرچه پیش از موعد باشد.
۶-مطالعه درسهایی از متمم
پیش از این گفتم که مهارت تصمیمگیری متمم را پیش میبرم. اما پیش از آن، مهارتهای یادگیری – تفکر سیستمی – مدل ذهنی را در دوران فیزیوپاتی تمام کردم.
این وقت گذاشتنها را ستایش میکنم.
غنیمتی بود برای من.
ترجیح میدهم وقتی از فواید آموزههای متمم حرف بزنم که در رفتارم جلوه کرده و نیازی به زور زدن برای اثبات بینظیر بودن مطالبش نباشد.
۷-برقراری لینکهای ارتباطی با افراد خوشفکر، صاحب نظر و آنهایی که دستت را میگیرند.
چقدر روی شبکه ارتباطی و network خودتان توجه کردهاید؟
جرقه این سوال در این پست محمدرضا خورد. (دربارهی زندگی در جهان مسطح (این پختستانِ جدید))
اینجا، جایی بود که فهمیدم دیگر دوران مرز و محدودیتهای فیزیکی و دوری و نزدیکیها تمام شده. کسی، با یک کلیک میتواند به بهترین اطلاعات آموزشی و تخصصی در رشتهاش دسترسی داشته باشد. این را هم اینترنت به ما قرن ۲۱ایها هدیه داده.
همیشهی خدا، بهانههایی برای به سمت جلو نرفتن و تغییر نکردن بوده و هست. نق زدنها و غر زدنها چیز تازهای نیست.
اما این بین، هیچ شده تلاش کرده باشید تا لینک ارتباطی بسازید با دیگر افرادی که شما را بالا بکشند؟
اینکه از محیط اطراف فراتر بروید؟
نه اینکه پاککنی بردارید و اطرافیان را حذف کنید. نه! فقط اینکه دایره انسانهایی که نظراتشان را میشنوید و نظراتتان را میشنوند را گستردهتر کرده باشید و قویتر.
همنشینهای مجازیتان را اصیلتر کرده باشید.
به گمانم کار سختی بنظر نمیرسد.
محمدرضا شعبانعلی، امیرمحمد قربانی، امیرعلی رستگار کازرونی که هر کدام به من لطف داشتند و دور و نزدیک با آنها در ارتباط بودم.
محمدرضا، عاشقترین معلمم بوده تا به الان. اندک راههای ارتباطی که با او از طریق کامنتهای روزنوشتههایش داشتم. سایت متمم هم به نوعی فرزند این معلم عاشق است.
برایم مثل عسل شیرین بود و مثل اقیانوسی بزرگ و عمیق.
۸-کاملتر کردن صفحهی «از خودم بگم» وبلاگ و بیشتر شدن شناختم از خودم
حالا به اهمیت انجام دادن کارهای کوچک و تأثیرات بزرگشان پی میبرم. بزرگ انجام دادن و بزرگ تغییر کردن، خواسته من در گذشته بود. کارهای کوچک ارزنی نمیارزیدند و قدمهای کوچک، برایم خسته کننده بودند. همین باعث میشد سختتر جلو بروم.
این وبلاگ را از اوایل فیزیوپاتی استارت زدم و تا اکنون ادامهدار بوده، حاصل قدمهای کوچک، ایدههای کوچک و نوشتنهای کوچک بوده و هست.
هنوزم که هنوز است، فکرهای کوچک و قدمهای کوچک، تنها امیدم برای انجام دادن کارهای بزرگ است.
شاید این پست از یاور مشیرفر، جذابیت انجام کارهای کوچک برای استفاده بیشتر از مزایای تنبلی، برایتان جالب باشد: ای تنبلهای جهان متحد شوید!
۹-قدم برداشتن در دوران بحران هویت و حرکتی به سمت معنا کردن زندگی
اول از همه، معنا کردن زندگی کار بیسروتهی بهنظر میرسد.
چندی پیش ویدئویی از وودیآلن میدیدم که معتقدد بود زندگی، پوچ است و تنها راه ادامه دادن به این حقیقت ناخوشایند، دروغ گفتن به خودت است و ایمان به چیزهای دیگر.
اما این بین، ناامید نشدم و سعی کردم در راه این چیزها ولو اینکه دروغ باشند، حرکت کنم. البته نگاه کردن به زندگی بعنوان یک دروغ، نمیتواند نظر مطلقی باشد. بیایید آن را در همان حد و حدود یک نقل قول از یک فرد (وودی آلن) نگه داریم. اما نظر سایرین در این مورد چه بود؟
اینجا بود که به فکر تهیه نقشه راهی برای معنای زندگی افتادم. که آهسته پیش میرود و عجلهای برای به ته رساندنش ندارم.
+نقشهی راهی برای رسیدن به معنای زندگی
انیمیشن soul، فیلم beautiful mind، روانشناسی اگزیستانسیالیست و پادکست رواق، کتابهای داستانی و غیرداستانی که به معنای زندگی مربوط باشد مثل ابله، کلیدر، آثار دولتآبادی، زندگینامهها مثل در فاصله دونقطه ایران درودی را طی این یک سالی که گذشت میدیدم و مطالعه میکردم.
حقا که زندگی اینقدر عمیق است که هر چه پیش بروی، راههای جدیدتری برای درک کردنش جلوی تو سبز میشوند.
همین است که دوست دارم انتهای نقشهی راهم را باز بگذارم. ابتدایی نداشته و انتهایی هم ندارد. مبهم است. و من قصدی جز این ندارم که سعی کنم، و صرفا سعی کنم که در جهت کاهش این ابهامها حرکت کنم.
۱۰-اینستا، جایی که تولید محتوای مورد علاقهام را دنبال میکنم.
مجموعه کاغذبازی را در اینستاگرامم شروع کردم و هر پنجشنبه، قسمتی از کتابهایی را که میخوانم و بنظرم جذاب است، قرار میدهم. هر پنجشنبه، یک استوری.
گذشته از اینها، سعی میکنم پستهای بصری که جنبه یادگیری و کاربردیتر هم داشته باشند را هم تولید کنم و به اشتراک بگذارم. پستهایی که مرتبط با مطالب وبلاگ هستند.
در فکر شروع کردن تولید محتواهایی در حوزه پزشکی هستم که فعلا در مرحله کلنجار رفتنم و فکر کردن بیشتر. شاید بزودی قدمی برداشتم. شاید هم کنار گذاشتم این ایده را. بستگی دارد به اینکه چه فکرهای دیگری در سرم پدیدار شوند.
۱۱- بها دادن بیشتر به خوشیهای ساده
این هم از مصداقهای افزایش عرض زندگیست که بالاتر اشاره کردم.
وقت بیشتری در جمع رفقای قدیمی سپری کردم. خوشیهای ساده شبیه یک چای خوردن دم بعدازظهر. شاید یک گپ زدن ساده همراه با پیادهروی. قدمی و حرفی. حرفی و سخنی. سخنی و لبخندی. لبخندی و امیدی بیشتر به ادامه زندگی. زندگی و باز هم زندگی. و این سلسله هی تکرار میشد.
به گمانم روابطی که بین هم داریم و با خنده و گریه و غم و اندوه رد و بدلشان میکنیم، بالاتر از داشتههایمان بیرزند.
این پیادهرویها، گاهی هم رنگ و بوی خانوادگی به خود میگرفت.
داستایوفسکی در رمان ابله خودش مینویسد :به چه چیز غیر از خانواده میتوان دل بست؟

بیشتر از پیش به توفیق قرنطینه کرونا، در جمع خانوادگیام نفس کشیدم. شاید اگر غیر کرونا بود، فیزیوپات را هم مثل علوم پایه غالب موارد دانشگاه بودم. اما بیش از پیش، این روزها، حضور گرمشان را حس میکنم و قدر مینهم.
به گمانم داشتن یک رابطه عمیق و حس کردن گرمای وجودشان پشت سرم، بالاترین ثروت معنوی من در دنیاست.

۱۲- و قسمت ۱۲، به نوعی ادامهی قسمت پیش است.
شاید از جنس همان خوشیهای ساده باشد. چیزی که خیلی دوستش دارم و هر جور شده میخواهم بیشتر از پیش تجربهاش کنم.
مثل سفرهای خودمانی و پکنیکهای مختصر در طبیعت با خانواده و دوستان، گاهی به صرف چای و خنده و تازه کردن دیدار.


نوبتی هم قسمت شد با گروهی از دوستانم، سفری ۴ روزه به جزیره کیش داشته باشم. و آنجا بود که فهمیدم گروه دوستان همسن و سال، چه ثروت گرانبهاییست که باید بزرگش کنم و گسترشش دهم.
فهمیدم که هر قطره از زمان، چنان شیرین و خوشمزه است که حیف است از کف دستت قل بخورد بیفتد روی زمین و تو مزهاش را نچشیده باشی.
جمع دوستان، گروه همسن و سالان، پناهگاههایی هستند که نیازهایی را پاسخ میدهند که فقط در همانجا پاسخ داده می شود. نیازهایی خاص که در هر دوره از سن و سال چهره نشان میدهند.
هیچوقت، مثل این ثانیهها، در بیرون رفتن با دوستان همسن و همکلاسی و آشنای دور و نزدیک، مُصر نبودم.
محمدجواد جان سلام !
چند روزی میشه که پستت رو خوندم متاسفانه نشد زودتر کامنت بذارم..
اول از همه بگم که روزت مبارک و عیدت هم مبارک 🙂
با اجازه ت عکس کارگاه تزریقات رو اسکرین گرفتم و غرقش شدم و تصور کردم اونجام و در اون کلاس شرکت کردم 🥰🙈
حس میکنم مسیری که پیش رو داری مثل این میمونه که از مسیر رودخانه ای عبور کردی و قراره وارد دریا و بزرگیش و امواج پر تلاطمش بشی ! برات آرزوی موفقیت دارم و امیدوارم روزبروز موفق تر باشی .
خوشحالم که تونستی از فکر آینده و گذشته بودن ، خودت رو نجات بدی چرا ک قشنگ درکت میکنم و تو همین حال و هوام . امیدوارم بتونم مثل تو بیشتر از قبل توی حال باشم و خودمو رها کنم از فکر و خیال !
نمیدونستم خطاطی میکنی چقدر قشنگ :))
بدرخشی
یاحق
لعیاجان؛
مرسی از لطف همیشگی که به من و این وبلاگ داری.
حال دلت خوب باشه ؛)
محمد جواد عزیز!
بسی از خوندن پستت لذت بردم؛ نگاه کردن به مسیری که آدم طی کرده، لذت بخشه؛ بویژه اگه آدم در اون مسیر رشد کرده باشه.
در ادامه میخوام به طور ویژه به تصمیم دومت تاکید کنم و بگم چقدر مهمه که آدم در مسیر علایق “خودش” پیش بره، به دور از مقایسه با دیگران 🙂
مسیر زندگیت همواره رو به رشد و پیشرفت =)
زیاد برامون بنویس ✌🏻
زهرا جان؛
همراهی گرمی که با نوشتههام داری من رو دلگرم میکنه.
حال دلت خوب باشه همیشه!