+پینوشت : [برای دسترسی راحتتر به پستهای مربوط به تجربههای شخصی من، بر روی لینک کلیک کنید.]
تقدیم به معلم قلبها، دکتر علی شریعتی.
احساس میکنم از کتابها میترسم. هر وقت خود را درمیان کتابها میبینم، با صراحت بیرحمانهای احساس نادانی میکنم. جهل! هیهات! با این جهل ثقیل و انبوه، چگونه میتوان زندگی کرد؟ چگونه میتوان زندگی را شناخت و توجیه کرد؟ چگنه میتوان در سرنوش آن دخالت داشت؟
نونِ نوشتن. محمود دولتآبادی
کتاب میخوانید؟ دوست ندارید بخوانید؟ نمیتوانید بخوانید؟
چرا باید کتابی را زخمی کنیم؟ چرا باید آن به معنای واقعی شخم بزنیم؟
جزو آن دسته از افرادی بودم که بوی کتاب را هم نمیتوانستی به رویش بیاوری!
کتاب دیگر چیست؟ مشتی ورقهای هرز رفته که فقط برای طاقچهبالا آوردن نوشتهاند؟ مشتی کلمه برای وقت تلف کردن در عصر تکنولوژی؟ با این حجم از تلگرامگردی و پرسه در اینستاگرام، یه پا استاد شدهایم. منتهی از این استادهای فکستنی بیریخت!
ماجراهای من و کتاب، از کلاسهای دانشگاه شروع شد.

بگذار برایت راحت بگویم!
در جمع انسانهای ارزشمند قرار گرفتن، تو را مانند آنها میکند.
در کلاسهای پس از کنکور در دانشگاه، معمولا جو همهچیزدان بودن دانشجوها را میگیرد. بهرحال ما با رتبه خوبی وارد دانشگاه شده بودیم و فکر میکردیم از دماغ فیل افتادهایم! به گمان خودمان با دو صفحه درسهای مسخره و بیمصرف دبیرستان، و قبول شدن در کنکور، دانای کل هستیم.
مدتی طول کشید تا این طرز فکر را کنار بگذارم. شیرجه بزنم در دریای ندانستنها! البته نه به تنهایی. بلکه باز هم به کمک سیخونکهایی که انسانهای اطرافت به تو میزنند. اصلا من چقدر این نیشگون گرفتن از زندگی همه را دوست دارم. دخالت کردن هم لذت خودش را دارد!
استاد ایمونولوژی. قبل از اینکه مخمان را با درسهای پر از عدد ایمنیشناسیاش پر کند، کتابی را توضیح میداد و رد میشد. شاید ۵ الی ۱۰ دقیقه از ۲ ساعت کلاس را به بحث درمورد کتابها میپرداخت. خلاصهای از موضوع کتاب. بارها گفتهام هر چه دارم از همین دقیقه صحبت کردن معلمها و اساتیدم بوده.
به بیان خودش، حافظه ما دانشجویان از ماهی هم کمتر است :)) من هم فکر میکنم راست میگفت 🙂 میدانید چرا؟
چون از بین همه کتابهایی که معرفی میکرد، تنها کتاب بیشعوری در ذهنم مانده. لابد برای اینکه به عمق بیشعوری خودم در کلاسش پی بردم!!
استاد از ما میپرسید چه کسی این کتاب را خوانده. ما هم که هاج و واج او را نگاه میکردیم. از ۶۸ نفر، فقط یکی دو نفر دست بالا آوردند. چه آبروریزی بود!
پس از آن،شروع میکرد به طعنه انداختن به نسل تازه به دوران رسیده دانشجو که هیچ مطالعهای ندارد و فقط به دانشگاه میآید و وقت تلف میکند. البته همه اینها را با تهمزه شوخی بیان میکرد.
راست هم میگفت بنده خدا! ما پر از خالی بودیم!
یک روز کلاهم را قاضی کردم. بدجوری حالم گرفته شده بود. اینکه ما اینقدر گریزان از کتاب و مطالعات جانبی بودیم، حس خوبی به من نمیداد.
این تلنگرها هرچند هفته یک بار زده میشدند. بالاخره میخ آهنین هم در سنگ فرو شد. سر به راه شدیم و بیشتر با کتابها ارتباط گرفتیم.
تابستان ۹۷، اولین کتابم را از دکتر شریعتی مطالعه کردم. پدر مادر ما متهمیم. مواظب تجربیات اول کتابخواندنتان باشید. مبادا لقمهای شور بردارید و به مذاقتان خوش نیاید. و آنگاه بگویید همه لقمهها شورند!
از مطالعه تنها یک کتاب از دکتر شریعتی آنقدر حس خوب گرفتم که حد نداشت. واقعا مسیر فکریام را زیر بار کلماتش تغییر داد. آنجا بود که مزه شیرین کتاب را حس میکردم. به دنبال کتابهای بیشتر، به کتابهای دیگری برای مطالعه رسیدم.
میخواهم به شیرینیهای کتابخوانی در زندگیام اشاره کنم. همه این شیرینی را با آن زندگی کردهام و با آنها نفس کشیدهام. میخواهم کمی شفافتر درمورد دستاوردهایش صحبت کنم. شاید این جملات همچون جرقهای برای افرادی باشد که کمتر با کتابها حال میکنند. کتابها، شیرینتر از آنی هستند که فکر میکنید.
میخواهم تک به تک بررسی کنم! دری را به روی شما بگشایم. پشت این در، دنیای خوشبویی انتظارتان را میکشد.
با من همراه باشید.
۱
خروج از روزمرگی
آه که چه کابوسی است این روزمرگی. جاهایی که باید کاری کنی ولی دستت به کاری نمیرود. میل داری ولی نمیتوانی. میخواهی چند کتاب را هلکهلک بخوانی ولی کجاست حس و حال خواندن!
هر کتاب فکری تازه را به اتاق ذهنمان تزریق میکند. برعکس بگویم. اصلا اگر کتاب خواندید و فکر تازهای نکردید، آن را بردارید و بر دیوار بغل دستتان بکوبید. یحتمل مشکل از کتاب است! البته نیمه پر لیوان را دیدم. شما خودتان نیمه خالیاش را هم حساب کنید :))
من این فکر تازه از کتاب را دوست دارم. به دنیاهای تازهاش دلبسته شدهام. اولین دفعههایی که کتاب میخواندم، مدتی را در حال و هوای موضوع آن بودم. بخصوص در مورد رمان چشمهایش. هر که را میدیدم یاد فرنگیس و ماکان میافتادم. و آن خولگریها و ولگردیهایش را به اطرافیانم تعمیم میدادم.
دنیایی که با کتاب عجین شده، دست شیطان را از پشت میبندد.
حیلههایش برای القای روزمرگی دیگر کارساز نیست.
+بد نیست ببینید : [ نگاهی به کتاب هنر همچون درمان ]
۲
ایجاد واژگان فعال
مزه تلخی را چشیدهاید؟ مزه تلخی حرفهای کهنه را چه؟ حرفها هم اگر تکراری شوند دیگر تلخمزه خواهند شد.
حس کردهاید در صحبت کردنها گاهی کم میآوریم؟ گاهی مینویسیم، احساس میکنیم دیگر حرفی برای گفتن نداریم. یا نه! حرفی برای گفتن داریم. اما واژه جدیدی برای عوض کردن عطر هوای سخنان قبلی نداریم.
اگر مشکل واژههای کم از زبان فارسیست آن را بنداز در آشغالی بغل دستت! البته زبان مادری را که نمیشود به این زودیها بیخیالش شد. پس لابد مشکل از ماست که کلمه بلد نیستیم.
واژهای را که بشناسیم ولی به زبان نیاید، فعال نیست.
فعال یعنی بتوانی با همه واژههایت صغرا و کبری بیاوری.
دست رضا امیرخوانی درد نکند. همین صغرا و کبری را از او کش رفتم! گفتم بدانید که بعدا از من مچگیری نکنید!
بزنیم به تخته، زبان فارسی پر است از واژههای ناب. خیلیهایشان هنوز دستنخورده ماندهاند. نمیخواهم بفرستمت به زمانهای عهد عتیق! همین معاصرتر! آری شاعران معاصر واقعا دل را صفا میدهند. بخصوص سهراب.
کافیست کلمههای تازه را شکار کنیم و با زبان خوش وارد دایره لغتی خودمان کنیم. مدتهاست که شکار میکنم و هی قرض میگیرم از کتابها.
+سری به این پست شاهین بزنید تا ببینید کلمه کشرفتن یعنی چه! : مرغ نیما
+بد نیست ببینید : [ به زبان سهراب (۱) : در قیر شب ]
۳
دنیای نویسندهها
اصلا دنیای هر کسی عطر و بویی دارد. عطر دنیایش را از محتویهای کتابش، سخنش، میتوانی متوجه شوی.
خیلی راحت میتوانید دنیاهای متفاوت را در هر زمان و مکانی با کتابها تجربه کنید. از همینجایی که نشستهاید. مفت مفت. بلیط ملیط هم نیازی نیست.

لذتبخش ترین دنیاها را در رمان ملت عشق و چشمهایش تجربه کردم. سرمست میشوی وقتی در دنیایش نفس میکشی! روحت را جلا میدهد.
+بد نیست ببینید : [ واوِ نوشتن ]
۴
دید متفاوت به اتفاقات عادی
عادی؟ اصلا بعد کتاب خواندن دیگر جرئت نمیکنی هر چیزی را عادی بخوانی.
در دنیای کتابخوانها، هیچ چیزی عادی نیست.
یک فرد کتابخوان، میداند اگر رعد و برقی میزند، بخاطر مکانیزمش نیست. بلکه موجودی است که بر بام ابرها پای میکوبد! پاهایش واقعا بزرگ است که اینچنین صدایی داده!
کتابخوانها، حتی از همین قرنطینههای کرونا هم ساده نمیگذرند. سعی میکنند دنیای مشوش اطرافشان را با نظم درونی کتابها، جبران کنند. به کتابها پناه میبرند و ذهنشان را از صافی رد میکنند. اصلا مگر اهمیتی هم دارد این صافی چه باشد؟
هر چه که هست، صافی خوبیست.
+بد نیست ببینید : [ مرگ رنگ ]
۵
مقدمه ای برای کشف جدید
وقتی خواندن یک کتاب را به پایان میرسانی، کِرمی در وجودت زنده میشود. شنیدهاید میگویند کرمی در وجودم است و ول کن این کار نیستم؟ bookworm را شنیدهاید؟ من این کلمه را به این معنی میگیرم.
اگر عاشق کتابخواندن شوید و این کرم را در خودتان بیابید، دیگر نخواهید توانست از مطالعه دل بکنید.
وبلاگ مارک منسن را همینطور پیدا کردم. در بین وبلاگها میچرخیدم. بس که این کرم در ذهنم تکان خورد. ول کن هم نیست. باید چرخی در وبلاگ شاهین هم بزنم شاید پیچوتاب خوردنش را کمتر کرد. هر وقت میبیند آموختههایم کاهش پیدا کرده فیلش یاد هندوستان میکند. باید برود سمت کتابی!
+بد نیست ببینید : [ دنیای عجیب تجربه – پرواز فکر به یک سال پیش همین موقع ]
۶
تعادل احساس و منطق
احساس؟ منطق؟ تعادل؟ آه که از محالات است.
اما نه! چرا اینقدر زود قضاوت میکنید! کی گفته که اینها نمیتوانند در تعادل با هم باشند.
خیلی وقتها ما چیزهایی را که از شناختشان عاجزیم خارج از کنترل میدانیم. احساس را خوب نشناختیم و در منطقی بودن افراط کردیم. آنگاه از تقابل احساس و منطق دلزده شدیم و شعار دادیم که عشق، همواره با کلهخر بازی و شیرجه زدن به استخر ریسکهای بیحسابوکتاب مساوی است.
به گمانمان هر چه کلهخر تر، عاشق تر!
پی نوشت: البته اینکه از حیوان نجیبی مثل خر سخن گفتم، توهین به او نشود. گاهی شعورش بیشتر از ما آدمیان است!
+بد نیست ببینید : [ پشت پرده قصه هویتها ]
۷
ارتقای میانگین سطح فهم آدمهای اطراف
هیچ رفاقتی به اندازه رفاقت میان افرادی که عاشق کتابهای مشترک هستند، ماندگار و پابرجا نیست.
ایروینگ استون
من همیشه از ایجاد تغییر در زندگیام، حس شادمانی میکنم.
سیخونک بزنی و هی بخواهی تغییرش بدهی.
کتاب که بخوانی، حرفهایت دیگر فرق میکند. عوامالناس را در همان حد عوامالناس نگه میداری و از آنها بیشتر دوری میکنی. دوری که کردی،راه برای بقیه بازی میشود. بسمالله! سه سوت بکشی به سمتت میآیند. چنین چیزی برایم رخ داده که میگویم. پس مطمئن باش که چیز تازهای برایت رخ میدهد. کتاب بخوان تا آدمیان اطرافت عوض شوند!
+بد نیست ببینید: [ دهگانه موفقیت (۱) – اصطکاکی از جنس مردم ]
۸
حرف جدید برای گفتن داری
یادت هست گفتم یک مدت که بگذرد حرفهایت ته میکشد؟ طبیعی است. اگر دغدغه حرف تازه داشته باشی، اگر مجبور باشی در محیطهای علمی و یا در محیط خودت بروز باشی، اگر میخواهی جهانسومی نباشی و از گذر زمان عقب نیفتی، باید کتاب بخوانی.
نسلهای بعد ما، حرفهای ما را قبول نخواهند داشت. همانطور که ما نسبت به خیلی از حرفهای والدینمان نظر مثبتی نداریم. اما یک پدر مادر فهمیده و اهل دل، مینشینند و میخوانند و فکر میکنند.
همین مطالعه، مقدار زیادی شکاف فهم بین نسل تازه و نسل جدید را پر خواهد کرد!
ادعای بزرگیست اما برای پدر مادری بهتر شدن برای فرزندانی که الان داریم یا بعدا میخواهیم داشته باشیم، ناگزیر از پر کردن استخر ذهنمان از مطالب جدید هستیم. آب استخر که راکد شود، لجن ها کف آن را میگیرند. لجنهای ذهنمان را زود به زود خالی کنیم.
با حرف جدیدت، دنیایی را به جنبش دربیاوری. شوری در دستگاه دنیا ایجاد کنی.
+بد نیست ببینید : [ مناره جمبانی به اسم عشق ]
۹
عزت نفس بیشتری پیدا میکنید.
چه واژه عامیست این عزت نفس! آری در ظاهر سادست. اما در باطن مسلما که چنین نیست. عزت نفس چنان که من در متمم خواندم، برآیندی از دو مقوله توانمندی و احساس ارزشمندی است.
توانمندی مجموعهای از مهارتهاست که باید یادگرفته شوند. ارزشمندی صرفا یک احساس است درمورد خودمان. یک ادراک که برآیندی از شرایط الان و گذشتهمان است.
حس ارزشمندی که با هیچ مهارتی همراه نباشد، مثل بیماری است. (گاهی روی آوردن به قانون جذب، این بیماری را تشدید میکند. رؤیاپردازی هیچوقت جای عمل را نمیگیرد.)
مهارت را باید با مطالعه بدست آورد. مهارت تمام کردن (خواندن کامل کتاب). مهارت درست فکر کردن. مهارت تحلیل مناسب. مهارت سختکوشی. خوب گوش دادن. صبر کردن.
+پیشنهاد میکنم به قسمت مهارت یادگیری در متمم سری بزنید: مهارت یادگیری، تکنیکها و روشهای یادگیری بهتر
+بد نیست ببینید : [ نونِ نوشتن ]
۱۰
القای حس ندانستن
آخ که هیچوقت حاضر نیستم به روزگار پس از کنکورم برگردم. آن زمانها سرخوش از یک رتبه فکستنی، فکر میکردیم شاخ غول را شکستهایم و داریم بر شانههایش قدم میزنیم. نه آقا! چه خبر است؟
از وقتی کتابخواندن را شروع کردم، فهمیدم که نه عزیزمن! تو کجا، دنیا کجا؟ بیخیال این غلو گوییها!
گاهی هم خوب است به خودمان بگوییم تو هیچی نیستی! خودتخریبی موقت، گاهی لذتاش از صدتا پیروزی بزرگتراست. آری! گاهی بگو تو هیچی نیستی تا چیزی بشوی که باید باشی!
۱۱
یاد گرفتن ایجاد تعامل و جسارت بیان نظر ها
چطور کتاب میخوانید؟ به حالتی منفعل؟ فقط دستتان را به چانه میگیرید و با حالتی تامل برانگیز به گذر کلمات بر روی کاغذ نگاه میکنید؟ اصلا خودکار یا مدادی در دست دارید؟ پاککن چه؟
مداد را به دستتان بگیرید. زیر نکات خوب کتاب خط بکشید. خندانک بکشید. اگر ایدهای به ذهنتان رسید در حاشیه کتاب بنویسید. جایی با نویسنده موافق نیستید خیلی با جسارت مداد را بردارید و انتقاد کنید و بنویسید. اگر ابهامی دارید از نوشتنش دریغ نکنید. دلنوشته خود را بنویسید. آخ که من چه دلنوشته ای با کتاب یک عاشقانه آرام داشتم. همه شان را نوشتم!
اینطور شما یاد میگیرید موقع تعامل با شخصی دیگر، چطور به او گوش دهید. همزمان چیزهای دیگر را تحلیل کنید. امتحانش کنید! به کتاب وابسته خواهید شد!
+بد نیست ببینید:[کتاب الکترونیکی یا کاغذی؟ ۴ فاکتور مؤثر در انتخاب نوع کتاب]
۱۲
ایجاد رابطه عاطفی با کتاب
رابطه عاطفی هر رابطهایست که در آن دو دوتا چارتا نمیکنی. دنبال جبران هزینهای که برای طرف مقابلت انجام دادهای نیستی. اگر به او تبریک گفتی و او تبریک نگفت، ناراحت نمیشوی. در این رابطه، به دنبال گرفتن نتایج در کوتاه مدت نیستی. مثل یک سرمایهگذاری بلند مدت است. مثل اینکه سرمایهات را برای یک سال در بورس بخوابانی و تا یک سال دنبال سود نباشی. پای ضررهای پولت هم هستی ولی میدانی روزی سودش را دشت میکنی.
رابطه با کتاب را مثالی قوی از رابطه عاطفی میدانم. تو بدون چشمداشت آن را میخوانی. میخوانی تا در آینده به دردت بخورد. ورق زدن کتاب خودش حس خوبیست!
درمورد تعامل باکتابهایم حرف زدم. با گذاشتن شکلکهای خنده و گریه با آن ارتباط برقرار میکنم. حاشیههای کتابم را پر میکنم از حرفها، گلههها، دغدغهها، روزمرگیها. پس از همه اینها، وقتی کتابم را کامل خواندم، دیگر حیفم میآید با او بدرفتاری کنم. دوست دارم برش دارم و آرام بین دستانم بگیرمش. دلم نمیآید برخورد خشنی با آن داشته باشم. هر بار که در کمد کتابهایم را باز میکنم، بوی نفس کشیدن کتابهایم مرا سرحال میکند.
حسم نسبت به خیلی از چیزها نرمتر میشود. اکر با کتابها نرم رفتار کنیم و آنان را دست بداریم، قلبمان هم نرمتر میشود. قلب که نرم شد، انسانتر میشوی!
این جنبه واضح یک رابطه عاطفی با کتاب است.
۱۳
ذره ذره مزه یادگیری را میچشی
درمورد اینکه اصلا یادگیری چیست و اصلا چه باید کرد که یادگیری بهتری داشته باشیم، بحث مفصلی میطلبد که از حوصله این مطلب خارج است. ولی همینقدر میتوان بیان کرد یادگیری صحیح، به تدریج بدست میآید. قطراتی که به تدریج روی هم جمع میشوند، دستی بر سر و روی گنجینه ذهنات میکشند. جویباری میشوند و ذهنات را از نادانی شستشو میدهد. چیزی که کمکم بدست آید، روی هم جمع شود، تو بتوانی آن را هضم کنی، گاهی نشخوارش کنی، برش گردانی به ذهنات و دوباره با دندان افکارت بجوی، حس یادگیری را لذتبخشترمیکنند. بهتر در ذهن و دل برجای میمانند.
کتاب، همان چیزی است که اگر بارها به عقب برگردم، هیچگاه آن را با سبکهای مطالعه فستفودی این روزها عوض نمیکنم. مطالعه فستفودی چیست؟ همانی که انتظار داریم با یک بشکن زدن، شیرجه بزنیم به ورطه تخصص و دانایی! از جنس یک توهم! با چند جمله از شبکههای اجتماعی، با یک تفسیر کوچک فزرتی از تلگرام، خود را متخصص حوزه کاری خود بدانیم. توهمی توخالی اما نئشهآور. سرخوشی لحظهای. ولی با کتاب آنقدر دور میخوری، بالا پایین میشوی، آنقدر مخات را تاب میدهد، که خودت میفهمی مطلب نفوذ کرده به عمق مغز استخوانهایت! در بند بند وجودت آن مطلب حک میشود. هیچگاه سرعت کند کتابخوانی را با دور تند شبهجستارهای تلگرامی و کپشنهای بیروح اینستاگرامی عوض نمیکنم.
دوستت دارم کتاب نازنینم. بمان و بگذار همانطور از وجودت بهره ببرم.
روزها گر رفت گو رو باک نیست / تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست
مولوی
+بد نیست ببینید:[ بازنده پنداشتن خود – ۸ تجربه من از دانشگاه ]