در کنج اتاق کوچکم، اپلیکیشن کستباکس را باز میکنم.
اپیزود ۵۶ «رادیوهیچ» را پخش میکنم.

در سکوت اتاق، پخش میشود. سکوت را میشکند.
تکهای از شعر «برف» نیما را میخواند:
« من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است:
چند تن خواب آلود
چند تن نا هموار
چند تن نا هشیار.»
احمد فیاض، گویندهی اپیزود، از «عدد شدن» ما انسانها میگوید. اینکه دیگر عشق و قلب و احساس و عاطفه را هم مثل شمردن دو سکهی روسیاه، تبدیل به عدد کردهایم.

عشق و عاطفهها را با تعداد کادوها، تعداد خندیدنها و شمارهی جبران کردنها میسنجیم. و آخرش هم میگوییم «چنتا دوستم داری؟!»
چه شد که «نیما» از این شرایط به تنگ آمد و شعر «برف» را سرود؟
چه شد که شاملو گفت «روزگار غریبیست نازنین» و جلوتر با ناراحتی زمزمه میکند « “دهانت را می بویند…
مبادا که گفته باشی “دوستت می دارم”»
« دلت را می بویند…
روزگار غریبی ست، نازنین
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند.»
وسط نوشتن این حرفها، دلم برای موسیقیای از بابک جهانبخش تنگ میشود. کسی که صدایش را میپسندم و با همه خواندههایش ارتباط میگیرم. قصد خاصی هم از انتخابش ندارم. فقط، حسم را بهتر میکند.

زمزمهوار، همراه با پخش شدنش در پسزمینه، ادامه متن را مینویسم.
به یاد جملهای از یک متفکر غربی میافتم.
جملهای از Alfred North Whitehead:
Art is the imposing of a pattern of experience and our esthetic enjoyment is recognition of the pattern.
«هنر بیانِ الگویی از تجربه است و لذتِ زیباییشناختی ما، شناخت الگو [بیان هنر] است.»
هنر، تفسیر است.
هنر، تفسیریست که هنرمند از محیط خود بیان میکند و روح و جان ما را در هم میبافد.
روح را گره میزند به جامعه و واقعیاتی که از چشم ما پنهان شده.
این دو شعر از نیما و شاملو، تنها نمونهای از این بیان عواطف و تفسیرهای زمان بود که شاید از دید ما پنهان شده.
شعر، تجربههای نهفته در روح و جان شاعر است.
کتاب، درونیات در هم بافته شدهی نویسنده است.
و موسیقی و خطاطی و نقاشی، هر یک تجربیاتی درونی از محیطهای ظاهرا آشفتهست. گاهی آشفته، گاهی راکد، گاهی ساکت. محیط، محیط است. چه فرقی میکند؟
کتابها، شعر، موسیقی، تابلوهای نقاشی، تصنیفهای شجریان و ساز زدنهای لطفی، سمفونیهای بتهوون و چایکوفسکی و برامس، چیزهایی برای بیان تجربهاند.
کجایند که بیایند و زندگی زیستهی ما را پربارتر کنند؟
هنرمند، با جهانبینی خود، با ریختن مفاهیم ذهنیاش در قالب کلمات، ما را با دنیای تازهای روبرو میکند. «آشنا شدن با جهانبینیها و مدلهای ذهنی مختلف»
ما یک بار به دنیا میآییم، یک بار زندگی میکنیم و یک بار میمیریم. نگذاریم فکر و اندیشه در گرداب روزمرگیها و «عادت» بپوسد و بخشکد.