میگویند شیخ بهایی طوری منارهجمبان را در اصفهان ساخته که تکان خوردن یکی از منارهها در ساختمان عمارت، مناره دیگر را به حرکت در میآورد. کافیست شخصی از پلههای داخل ساختمان به پشت بامش برود و دستی بر یک مناره بزند. مناره دوم ناچار است حرکت کند. در حقیقت دومی ساخته شده که با ارتعاش اولی هماهنگ باشد. اولی ساخته شده که با دومی هماهنگ باشد. اصلا چرا راه دور بروم! شیخ بهایی کل ساختمان را ساخت تا یک نظم را نشان دهد. و چه زیبا این نظم خودنمایی میکند!
یادم میآید عید سال ۱۳۹۷، به آنجا رفتیم. در صحن عمارت، تکان خوردن وابسته به هم را دیدم. دیدم چطور میشود وقتی مردی از پلهها بالا میرود و با چوبش به مناره سمت راست ساختمان میزند آن دیگری هم به خودش میلرزد.
میدانید قشنگیاش کجا بود؟
اینکه یک مناره دل به مشابهش در طرف دیگر خوش داشت. حرکت نمیکرد تا او نیز حرکت کند. این تبعیت بدون شرط، چیزی بود که عیان بود.
در رمان من او، وقتی علی فتاح عاشق مهتاب میشود، درویش مصطفی روزی به او می رسد. شخصی که تا آخر داستان به فکر این هستی که بالاخره بهقول مردم دیوانه است یا نه! تبرزینش را مثل همیشه در هوا میچرخاند. رو به علی میکند و با لحنی صوفیانه و درویشوار میگوید:
تنها بنایی که اگر بلرزد، محکمتر میشود، دلِ آدمیزاد است! دل آدمیزاد. باید مثل انار چلاندش، تا شیرهاش در بیاید…
من او. رضا امیرخوانی
میخواهم به حرف درویشمصطفی، یک بنای دیگر را هم اضافه کنم. شاید مناره دوم ساختمان شیخ بهایی را ندیده بود. شاید هم دیده بود! ولی یادش نبود که به علی بگوید.

چیز دیگری که اگر بلرزد و محکمتر میشود، همان مناره دوم است. مناره اول که محکم است. زیرا حرکت را شروع میکند!
دل ما هم برای خودش منارهجمبانی است.
ساخته شده که گاهی بلرزد و گاهی هم چنان بیحرکت بماند که کسی خیال نکند میتواند به حرکت دربیاید.
رمان سیر عشق را خواندهاید؟ آلن دوباتن همیشه با حرفهای فلسفی خود احساسات بدیهی را که فکر میکنی حرفی درموردشان نمانده به چالش میکشد.
به نظر او، اکثر افراد میلی به واکاوی احساسات خودشان ندارند. اما دوباتن با سرسختی هرچه تمامتر احساسات را واکاوی میکند و به عمق آنها نفوذ دارد. سری به دوران کودکی میزند و برایمان دلیلتراشی میکند.
میگوید اگر احساسات خود را واکاوی کنید آنها برایتان باقی خواهند ماند. دراینصورت آنها همیشه مال شما هستند.
زیباترین تعریفی از عشق که از مجموع ۳ کتابی که تا به حال از او خواندهام اینست که عشق، یک احساس نیست. عشق یک دستاورد فکری است.
عشق اینست که اگر دل تو بجنبد، دل دیگری را نیز بجمبانی. عشق اینست که رفتار تو، دیگری را نیز به تحرک وا دارد. عشق سازنده است. عشق تو در جهان شور و هیجانی بر میانگیزد.
تو با حس عشقی که نثار یک شخص میکنی، نثار انسانهای اطرافت میکنی، نثار همان پرندهای میکنی که هر روز میخواند، یک مناره دیگر که چه عرض کنم، صد مناره دیگر را هم به جنبش وا میداری.
الهامبخش بودن، هویتبخش بودن، گاندی بودن، حافظ لسانالغیب بودن، مولوی بودن، شریعتی بودن، محمدرضا شعبانعلی بودن، بینظیر منارههایی هستند که در این دنیا به دست معمار طبیعت ساخته شدهاند. منارههایی که با جنبششان، منارههایی دیگر را به جنبش وا داشته اند. تا گرد و غبار نادانی را از بدنه ما دور کنند.
میخواهم این منارهها با ماندنشان حفظ شوند.
حفظ شوند تا بتوانند با جنبششان ما را نیز به جنبش در بیاورند. با مرگ شریعتی، گاندی، حافظ و مولوی، راهشان تمام نمیشود. با مرگ دکترحسابیها قرار نیست چیزی به پایان برسد.
ما هم باید بجنبیم و غبار رکود را از منارهای دیگر بروبیم.
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز / مرده آنست که نامش به نکویی نبرند
سعدی شیرینسخن

این پست اختصاص به سری پستهایی دارد که درمورد یک کتاب بهصورت منسجم بحث نمیکنم. شاید حرفی منسجم داشته باشم، اما تکههای گفتگو از کتابهای مختلف است.
“تنها بنایی که اگر بلرزد، محکمتر میشود، دلِ آدمیزاد است! ”
چقدر این جمله به دلم نشست!و چقدر حرف درخودش داره ! کپی کردم برای خودم .
قشنگ بود ، این مدلی به عشق فکر نکرده بودم ! ممنونم