با کلی شوق و ذوق، خواندن اولین قسمت از هشتکتاب سهراب سپهری را تمام کردم. سهراب، بخش اول هشت کتابش را با عنوان مرگ رنگ شروع کرده است. یادم نرود بگویم این بخش را در سال ۱۳۳۰ منتشر کرده.
[مطلب مرتبط :به زبان سهراب (۱) : در قیر شب]
سهراب برای پراکندن نور روشنایی در ظلمت جهل مردم شعر میگفت. انگار هیچ کس نیست به دادش برسد. همچون مرغی تنها، که از پرندگان خویشاوندش دور افتاده، در خلوت خود مینالد.
وقتی از جامعه خود میگوید، وقتی به آنها میتازد بخاطر مرداب نادانیشان، وقتی در پی پیدا کردن بارقههای امید در دل تاریکی است، بیش از پیش تنهاییاش را احساس میکنی.
مرگ رنگ به من آموخت هیچوقت نباید احساس یگانه بودن به تو دست دهد. نباید مشکلاتت را شخصیسازی کنی! یعنی حتی برای یک لحظه تصور نکنی من بدبختترین آدم روی زمینم.

فکر میکنی چون مقربتری، جامهای بلا را به تو میدهند. بیشتر ناراحت میشوی. بیشتر به فکر تنهاییهایت هستی. گویا بهتر بود هیچوقت مقرب نباشی! اما :
گاهی از بس کمرمان زیر بار مشکلات و نگرانیها خم میشود، چشممان تنها چالههای تنگ و تاریک جلو پایمان را میبیند. نمیتواند افقهای دورتر را نظاره کند. این چالهها خودنمایی میکنند و جلو چشمانت به رقص در میآیند. و تو درگیر تماشای رقص آنان میشوی. غافل از اینکه باید از روی آن رد شوی. گامی به جلو برداری.
شاید دو قدم جلوتر، رقص مشکلات زندگی ناپدید شد.شاید چهار قدم. شاید ۶ قدم. همینطور دو قدم، دوقدم بردار!
این چالهها محال است از رقصیدن خسته نشوند.
سهراب با مرگ رنگش، به من آموخت میتوانی با غم رشد کنی. میشود حتی با تاریکی هم انس گرفت.
او نمیداند که روییده است
هستی پربار من در منجلاب زهر
و نمیداند که من در زهر میشویَم
پیکر هر گریه، هر خنده،
در نم زهر است کِرم فکر من زنده،
در زمین زهر میروید گیاه تلخ شعر من!
و چه زیباست این قطعه از شعرش:
در کجا هستی نهان ای مرغ!
زیر تور سبزههای تر
یا درون شاخههای شوق
میپری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که میشویی کنار چشمه ادراک بال و پر؟
هر کجا هستی بگو با من.
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن.
آفتالبی شو!
رعد دیگر پا نمیکوبد به بام ابر.
مارِ برق از لانهاش بیرون نمیآید
و نمیغلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
از چه دیگر میکنی پروا؟
چقدر توصیفات شعرش را دوست دارم! چه ترکیبات لطیفی به کار میبرد! شعرش سرشار از حسآمیزیهای مختلفی است. عطر طبیعت در بین کلماتش، ذهنت را معطر میکند!
با شعرش، بوی طبیعت را بیشتر میفهمم.
این هنر سهراب است که مرا با قایق شکستنی و چوبیاش، به هر آنجایی میبرد که خودش میخواهد. ولی از این سفر خسته نمیشوم.
جلوهای تازه به طلوع میدهد. رنگی تازه را به غروب میبخشد. تو را با چهچه مرغ آسمان تنها میگذارد. در شعرش پای کوبیدن رعد بر بام ابرها، جور دیگری است! حیات را به رگهای مرده احساسمان تزریق میکند.
خلوت کبود اتاق را جلایی تازه میبخشد. گیاه سبز امید را در منجلاب ایام طاقتفرسای زندگی میرویاند.
و این همان وظیفه بی چون و چرای هنر است!
[مطلب مرتبط :نگاهی به کتاب هنر همچون درمان]
سهراب، حتی برای زیارت کنندگان مزارش هم سوغاتی دارد. قلبش هنوز در زیر خاک میتپد. چه قلب سمجی داری سهراب!
به سراغ من اگر میآیید
نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
تمام شدنی نیستی. شعرت مثل اسمت زیباست.