توهمی که باعث میشود خودم را بعنوان گونهای از حیوانات، مرکز دنیا بدانم و ببینم و تفسیر کنم، گاهی چنان ریشه میدواند که به شکایت از دنیا و اهل دنیا منجر میشود.
شکایتی با دل پر و چنان پردرد که گویی واقعا دنیای ما دادگاهست، وکیلمدافع و هیأت منصفهای برایم گرفتهاند. به همه چیز، به محض اینکه بخواهم رسیدگی میشود.
خیلی وقتها اینطور نیست. این دلهای پر و این خشم و فریادها بر سر دنیا، این گوشهگیر شدنها و طلبکار شدنهایی که دچارش میشوم، راه به جایی نمیبرد. چون اساساً برای نظم و سیستم دنیا، احساسِ درونی ما انسانها اهمیتی ندارد.
وقتی اصول یک سیستم را بهتر از پیش درک میکنی، انتظاراتت تعدیل میشود.
+دمی با مفهوم آرامش و ارتباطش با تفکر سیستمی
از یک «توهم» گفتم.
اینکه همه چیز مربوط به من است و اگر وجود من نبود خورشیدی در نمیآمد و اگر حضورم نبود دنیایی خلق نمیشد. انگار همه چیز برای من است. از من، در من و با من است. هدف آفرینشش من بودم و اگر من را از چرخه حیات حذف میکردی، خیلی اتفاقها رخ نمیداد.
یک توهم از جنس «خود را در مرکز جهان پنداشتن».
بعنوان یک مدل ذهنی و یک نگرش کاملاً شخصی، به گمانم این حرفها دروغی بیش نیست. چرا که اگر از دید تکاملی هم به آن نگاه کنیم، خورشید شروعکنندهی جریان تکاملی روی زمین بود. نه اینکه انسانی باشد و با ارادهاش خورشیدی خلق کند.

تکامل، با بیرحمی، گونههای ضعیف را حذف میکند. «تکامل»، دلش به حال هیچکسی از جمله من و تو نسوخته. او کار خودش را میکند. گیرم ناراحت شوی یا سرخورده. بدت بیاید یا نیاید. وقتی باید حذف شوی، حذف میشوی.
گاهی در روزمرگیهایم، با خودم گویه میکنم بسته به یک شانس، میشد در زمان جنگ ایران-عراق زیست میکردم، در زمان هیتلر و جنگهای جهانی زندگی میکردم. میشد کسی باشم که با یک حادثه طبیعی، دار و ندارش را به باد میدهد و «تنهایی» را عمیقتر و بیشتر از هر وقتی حس میکند. رنج را بیشتر بچشد و ناپایداری عمیقتری حس کند.
+یک مدل ذهنی نسبت به زندگی – پادکست رواق
و میتوانم هزاران رنگ از این «میشدها» را ردیف کنم تا گرفتار شک و تردید بیشتری شوم.
اگر قسمتی از زندگی را اختیارهایی که داریم در نظر بگیریم، قسمت عمدهای را هم شانس دربرگرفته. این شانسها، کجای کار هستند؟
چیزی که ما آن را شانس خوب یا بد مینامیم، مگر برای دنیا اهمیتی دارد؟ مگر بعد سونامیهایی که در ژاپن آمد و مثل بولدوزر همه چیز را صاف کرد، دنیا از حرکت ایستاد و دیگر خورشیدی نچرخید؟ دیگر ماه نچرخید؟
بعد اینکه در جنگ ایران-عراق، خرمشهر با خاک یکسان شد و آنهمه شهروند بیخانمان شدند، اتفاقی برای روند طبیعی دنیا افتاد؟
تاجاییکه من یادم است، دانهها به روال قبلی جوانه میزدند و خاک کنار خانهام در ایران، همچنان پربار بود.
تنها تفاوتش این بود که انسانها به فکر افتادند و به حال زار و نزار خود فکری برداشتند. آستینها را بالا زدند و آمدند وسط میدان. دست به دست هم دادند و پس گرفتند. ساختند و دوباره زندگی کردند.
تاریخ، راه خودش را میرود. بعد از مرگمان، روال عادی جهان پابرجاست.
دنیا به روال قبلش خواهد چرخید. کودکی در هوای تمنایش گریه خواهد کرد. پسری و دختری در غم فراق یکدیگر، اشک خواهند ریخت. مرد میانسالی شاید به پوچی در زندگی برسد و مرد کهنسالی در تنهاییاش یک گوشه از غصه دق کند.
دنیا راه خودش را میرود. دنیا به ما بسته نیست.
اکنون که خودم را کمتر در مرکز دنیا میبینم، انتظار کمتری هم از اتفاقاتم دارم. راحتتر میپذیرم و عبور میکنم.
به گمانم راهی برای کنار آمدن با ناعدالتیهایی در زندگی باشد که هستند و خواهند بود.
نمیتوانم جلوی برخی ناعدالتیها را بگیرم. نمیتوانم حتی توجیهشان کنم.
دیر مدتی است که دست از توجیه و تفسیر و تحلیل برداشتهام. بجای اینکه دنیا را جزئی از خود بدانم، خودم را جزئی از دنیا تصور میکنم. ذرهای هستم بینهایت کوچک، که در تمنای احساساتش و در برآوردن نیازهایش، به هر دری میزند تا به زیستن و زندگی ادامه دهد. دنیا را خدمتکار خودم نمیدانم و وظیفهای هم برای دنیا و آمد و شدش قائل نیستم. دنیا را در همان حد «دنیا بودنش» نگاه داشتهام و سعی میکنم برداشتم از اتفاقات ریز و درشت را تعدیل کنم.
من، با یک برداشت تعدیل شده بهتر میتوانم با هیجاناتم کنار بیایم و امیدم را حفظ کنم.
و این کنار آمدن با هیجانات و حفظ امید در دنیایی که میلیاردها انسان و مدل ذهنی زندگی میکنند، بسته به هر فرد و گروه متفاوت است.
+نقشهی راهی برای رسیدن به معنای زندگی
هدف از این نوشتهها، غالب کردن یک طرز فکر نیست. بلکه بیان نگرشیست که مدتها درگیرم کرده و تا به اینجای مسیر، به این مدل برای نگاه کردنم به دنیای پیرامونی رسیدهام.