خدا به بشر پشت کرده است؛ رو برگردانیده است. همه… همگان را زشت و دنی میبینم. همگان را مخرۤب، ویرانگر و نابودکننده میبینم؛ همه دچار جنون نابودی شدهاند.
اولین داستانی بود که دو بار مطالعهاش کردم.
یاد لایوی (همان پخش زندهی خودمان در اینستاگرام :/) میافتم که چندی پیش محمود دولتآبادی با نشر چشمه برگزار کرد. و آنجا حرفی زد که به یادم ماند و همین، باعث شد از کتابهایش سرسری رد نشوم.
میگفت من در کتابهایم، «زندگیام» را مینویسم. در این کتابها، هزار و یک شب که نمینویسم!
راستش را بخواهید داستانهای معروف هزار و یک شب را من هم نخواندهام. اما به گمانم این مثالش دلالت میکرد بر کتابهایی که نتیجهی خاصی ندارند و فقط آمدهاند که روز و شب ما را پر کنند و رد شوند.
بگذریم.
طی دور اول خوانش این کتاب، چنان نتیجه دندانگیری دستم را نگرفت.
میدانستم که نمیشود این کتاب را ناتمام گذاشت و رد شد. باید میفهمیدم حرف حسابش چه بوده از کتابی که نوشتنش از سال ۸۳ تا ۸۵ طول کشیده.
حوصله کردم و دوباره، از نو، با نگاهی تازهتر و کنجکاوتر از پیش ورق زدنهایم را شروع کردم.
اینبار با عینک دیگری کلمات را میدیدم.
نگارش سختتر کتاب همان اول توی چشم میزد و خواندن و فهمش را سخت میکرد. ولی چه باک؟ دنبال پیامی بودم که نویسنده از ورای کلمات داستانش، از ورای زندگیاش، افکارش و نگرشش میخواست منتقل کند. و من چه تشنهی دریافت این نگرشها بودم.
همین خستگی را از تنم بیرون میکرد و مرا به خواندنش مُصرتر.
این تکه از متن، گویای مقدمهایست که جلوتر کاملترش میکنم.
داستان در فضای جنگ با عراق میگذرد.
موضوعی که (همین جنگ ۸ ساله) اصلا به مذاق من خوش نمیآمد. داستانها و فیلمهایی با این جنس، مرا جذب نمیکند.
اما اینبار نام دولتآبادی کشش داشت. جذب کنندهی خوانشِ موضوعی که اصلا مرا پیش از این سرحال نمیآورد.
از وقتی آن گلولهی سربی ساخته شد با دستگاهی که بتوان آن را شلیک کرد و انسانی دیگر را کُشت، آدمی به عدد تبدیل شد و دیگر به دشواری میتوان کسی را ((شخص)) نامید. دیگر این که نمیتوان سخن از جوانمردی، شفقت و آدمیۤت به میان آورد؛ زیرا این ابزار جید میتواند به چیزها و کسانی شلیک بشود که شناخته نیستند و اسمشان فقط ((هدف)) است.
اینجا بود که فهمیدم هدف نویسنده، چیزی بیش از به جان هم افتادن دو ملیت و کشور است.
رکب زده به خود آدمیزادگان و عصری که درگیرش هستیم. جنگ و کشتار و درگیری و عناد و دشمنی و تخریب و تحقیر و گردنکشی برای این و آن. اینها چیزهایی آشنا هستند برایمان.
حداقل وقتی پای اعتقاد و عقیده و ملتپرستی و ناسیونالیسم و چه و چه به میان میآید، همیشه هستند طرفدارانی از گروههای ظاهراً مقدسِ چپ و راست که در اثبات حقانیت خودشان آدم بکشند یا رگ گردنی بالا بیندازند و بادی به غبغب، که ما چنینیم و چنانیم و شما دانهی ارزنی بیش نیستید.
کو کنار آمدنی؟
این است روزگارمان.
به راستی نمیشد در یک جنگ، سربازان دو جبهه، وقتی جایی گیر میافتند، برای لحظهای کنار هم بنشینند و صحبت کنند و قال قضیه را بکنند؟ هم این زنده بیرون بیاید هم آن.
حاشا که این تصور، نزدیک به توهم است.
شاید اگر چنین میشد، دیگر جنگ، جنگ نبود.
بلی… عادت! اشخاص عادت میکنند به فراموشی،عادت میکنند به دروغ گفتن،عادت میکنند به تزویر و ریا،عادت میکنند به کبر، و عادت میکنند به عادت!
گفتم بشر به عادت عادت میکند، و فراموشی در ما تبدیل شده است به عادت؛ و عبور کردن از کلمات، عبور کردنِ سطحی از کلمات یک عادت شده است برای بشر.
.
.
مثلا همین عنوان عظیم اشرف مخلوقات، ایبسا بار امانتی از خود در حافظهی بشر باقی میگذاشت که اینگونه سبک و سطحی از آن نمیگذشت، آن را فراموش نمیکرد، و اگر بر زبان میآورد آن بر زبان آوردن از سر عادت نمیبود و در نتیجه این مهمترین قضاوت دربارهی بشر به وسیلهی بشر چنین نابود نمیشد.

اشرف مخلوقاتی که در جنگ، همنوعش را بکشد…
به همنوعش نظر سوء کند و مثل گرگی در کمین بنشیند تا روزی روزگاری زهرش را بریزد بر پیکر حریف.
مثل سگ تازیانه خوردهای در لانهاش کز کند و مثل مار زخمخوردهای دنبال این باشد که نیش بزند و بکُشد و بسوزاند.
گرچه به گمانم این طبیعتِ دنیاست و از ازل تا ابد کسی نخواهد توانست این طبیعت را عوض کند، ولی خواندن این ذره هنرهایی که بر کاغذ ریخته میشوند و در برابر جریان عامهی رفتارها میایستند، به من زندگی میبخشد.
این «ایستادن» در برابر جریان عامه و همیشگی یک قوم، یک فرهنگ، یک کشور و یک دنیا، کاری سخت بوده و طاقتفرسا. و اهل هنر، اگر به راستی اهل «هنر» بودند، جلودار این ایستادنها، همواره قدم برداشتهاند.
رفته بودم به کتابفروشی سطح شهرم، کتابفروشی مبین. اندکی از آن در ابتدای پست کتاب جنایت و مکافات داستایوفسکی صحبت کرده بودم.
مشغول دیدن زدن کتابهای قفسه بودم که قطرهی محال اندیش نظرم را جلب کرد. همانجا بود که به تعریفی از هدف و رسالت هنر و ادبیات و هر آنچه با انسان و انسانیت و صفا و پاکی سرکار دارد آشنا شدم.
قطره محال اندیش همان مصاحبهها مقالات و گفتارهای دولتآبادیست. من هم برحسب ارادت، از بین کتابهای دیگر خارجاش کردم و کتاب را روی دستم برگرداندم. پشت جلد، تکههایی از کتاب را چاپ میکنند که معمولا برایم جذاب است.
درمورد هنر و هنرمند، اینطور نوشته بود.
نه! گیرم مرحلهی تازهای از نهیلیسم دامن گستر شده باشد، گیرم باروی باورها فروریخته باشد، گیرم حرص و ولع فزون از حد در جوامع بشری وجه غالب رفتار شده باشد، گیرم رشد زشتیهای روح و نشانههای تباهی هولآور شده باشد:
اما… هنر و ادبیات نمیتواند دستخوش ضدارزشها بشود، سهل است که همان زشتی و ولع و ناباروری و تباهی را باید رقم بزند و آنها را به رخ بازیگرانش بکشد: زیرا هنرور این زمانه در معنای حقیقی خودش، نیک میداند که بار سنگین گرایش به یافتن چهرهای پذیرفتنی و مقبول برای زندگی، همچنان و کماکان جایی جز شانههای بردبار هنر و ادبیات نمیشناسد: گیرم مدۤ ابتذال و تباهی چهرهی امید را هم فرو پوشانیده باشد!
«محمود دولتآبادی»
حالا آن جمله اول پست را بهتر میفهمم. که گفته بود: خدا به بشر پشت کرده است.
چه کسی جز یک نویسنده و هنرمند، میتواند این پشت کردن را نشان بدهد تا شرمگین شویم از کردههایمان؟
بله عادت ! و وای به حالمون و اون روزی که وجدانمون به خواب عادت بکنه و به بی تفاوتی و نادیده گرفتن ! و سخت بشه بیدارش کرد !
دیروز بود اتفاقا یه تلنگر اساسی زدم به وجدانم و خوشحالم پیروز به در آمدم 🙂
این چنین جملاتی که انسان بودن و پاک ماندن دلها رو یادآور میشن بنظرم نیازه گاهی برای همه مون تا بدونیم آدمیزاد بودن با انسان بودن چقدر تفاوت هست بینش !