گاهی هم لازم است صمیمی شوی و بدر آیی از پیلههایی که به دور خودت تنیدهای. مهم نیست این پیلهها چند لایه دارند و با چند ریشه به هم غلاف شدهاند؛ مهم نیست. باید سر و تهِ کلاف را پیدا کرد، پیچ و خماش را باز کنی. نگذاری دیگر پیلهی اطرافت هی بتند و بتند. بزرگ شود وریشه بدواند در دل زمین. نگذاری بیش از این یکی شود با بود و نبود. باید که رهایش کنی گهگاهی به حال خودش. توجهی بهش نندازی و دریغ کنی ازش حداقل توجهات را. مگر جز این است به هر چیز بیشتر بها دهی، بیشتر از پیش در فکر و خیالات بزرگ میشود و ریشه میدواند؟
این اعتقاداتِ ما انسانها هم همینطورند. چقدر ریشه دواندهاند؟ قرار است تا کجا ریشه بدوانند و قرار است سر به چه ناکجاآبادی بگذارند اینها؟ نمیدانم و کسی هم قرار نیست بداند به کجا پر میکشند این ریشههای شکستهی ذهن و تخیل. که اگر کسی میدانست به کجا میروند و تهشان چه گلی به سرمان میزنند، وضع و اوضاع ما چنین نبود.
حرف زدن از حوزهی عقیده و دین و پرستش، خود ریسک بزرگیست توی مایههای راه رفتن روی لبهی تیزِ یک شمشیر. میتواند ببرانی یا میتواند ببراندت. باری. نخواستم نگفتن پیشه کنم در این مورد. با همهی انتقادها و حرفهایی که زدنِ اینها به دنبال دارد.
همین را باید دانست برخی وقتها به ندانستهها باید احترام گذاشت. گاهی وقتها، رها کردن هنریست بس بزرگ و بینظیر. رهایی. بیقید و بندی. معلق و جدایی از تعهد و تعلق و وصل بودن.
این رهایی را میشود کشید به مرزهای اعتقاد و یقین؟
میشود این مرزها را شکافت؟
تلاشی برای کشیدن بند بندِ این تعلقات آیا راه به جایی میبرد؟
انسان موجودیست وابسته به فکر و اندیشه. وابسته به شخصیت و وابسته به خیالپردازی. همین توانایی خودآگاهی را هدیه میدهد و این خودآگاهی، باعث میشود در مورد خودش و راهی که آمده و راهی که میرود بیندیشد. آیندگان را زیر تیغ تیز نقد و جراحی ببرد و هر آنچه هست ونیست را به ورطهی سوال و پرسش و شک و تردید بکشاند.
آدمیزد، به واسطهی همهی اینهاست که شده آدمیزاد. آدمیزاد، آدمیزاد است و مرغ، مرغ. تفاوت اینها فقط و فقط در یک قدرت فکستنیِ تفکر و نیمچه خودآگاهیای بیش نیست .
زمانی از خلقت، شاید صدها هزار سال پیش، خودآگاهی را یک جهش به ما بشریت ارزانی کرد. یک جهش آمد و دستی برد توی زندگی ما آدمیان. دستی برد و جهان را تازه کرد. طبیعت را زیر سلطه و نگین انسان درآورد. آدمیزاد هم کم نیاورد و با این جهشهای جورواجور، تیم ساخت و بچهمحلهایهایش را به شور آورد و به اینور آنور حمله کردند. هر که بامش بیش برفش بیشتر. تعداد اعضا و همدلی هر تیم که بیشتر بود، طبیعتا حرفش هم بیشتر خریدار داشت و دیگر شیر و پلنگ و فیل و تمساح، در برابر یک تیم از انسان خردمند حرفی برای گفتن نداشتند. در نبرد تن به تن، انسان آنقدر ضعیف بود که تا چشم بهم میزدی یک لقمهی چرب میشد برا همهی این حیوانات.
تفاوت در چه بود؟ این انسانها و آن حیوانها چرا نمیتوانستند مثل دوتیم فوتبال روبروی هم بایستند و حداقل در یک زمین بازیِ برابر و با تعداد برابر، برای هم شاخ و شانه بکشند؟
بد نبود عدالت اینجا رعایت میشد تا میدیدیم باز هم انسان بر طبل پادشاهی میکوبید یا نه!
چر این تعادل نشد که برقرار شود؟
چرا آدمیزادیان، هر سال که میگذشت بیشتر و بیشتر و بیشتر دور هم جمع میشدند و ممالک بیشتری از زمین را تصاحب میکردند؟
پاسخ در یک چیز نهفته است. اینکه چقدر این انسانها با هم حال کنند و بقولی دیگر، رشتهی فکر و خیالپردازیشان را بهم دیگر گره بزنند. هر چه چشمههای خیالپردازیشان همرنگتر و برای هم گواراتر بود، بیشتر به سمت هم کشیده میشدند و دستها بیشتر از پیش در هم فرو میرفت. پشت به پشت هم میدادند وحتی میشد جان خود را برای دیگری میدادند. برای یک گرهِ فکری. برای یک اعتقاد. برای یک هدفِ واحد و همیشگی. برای چیزی که افساری کشیده بود بر این خودآگاهی و خیال و ذهن آدمیانی که آن را در بند کرده بود.
و آدمیزاد ناگزیر از در بند شدن است.
گریزی هم ازش نیست.
+کشیدن بار یک «اعتقاد» بر دوش – به چه قیمتی؟
اسب خیال آنقدر رم میکند و آنقدر ناآرام اینور آنور چرخ میزند که به این سادگیها، نمیشود آرامَش کرد و نگهش داشت. وگرنه ولش میکردی سر از ناکجاآباد در میآورد، به پوچی میرسید و خود را به مرز خودکشی میکشاند. همه چیز همینقدر ساده است. همهی اعتقادات بشری همینقدر ساده هستند. از بودا گرفته تا اسلام. از مسیحیت تا آن قبیله گاو پرست در هند! یهود تا قبایل سرخپوستی که شاید حتی یک بار اسمی از دنیای مدرن به گوشش نخورده.
این فکر ها گره میخورند. این ذهن ها در هم یکی میشوند. تا یکی شوند. برای یکی شدن آمدهاند این فکرها. همانی که مولوی از قول خدا به موسی میگوید:((تو برای وصل کردن آمدی، نی برای فصل کردن آمدی!)) آمدهاند که یکی کنند هر آنچه هست و نیست را و با یکی کردن، بچرخانند این چرخ زنگار گرفتهی جامعه را.
همینقدر میدانم که من، بعنوان یک انسان در محدودهی خیال و خیالپردازیها، ناچارم از چنگ زدن به یک فکر برای ثبات تخیلمام. ثبات تخیل و ثبات در یک پشتوانهی فکری، برایم فکر باثبات میآورد و همین، شخصیت باثبات را هدیه میدهد. شخصیت باثبات، مسیری برای رسیدن به شکوفایی است و هر چه این شکوفایی بیشتر شود، راه برای خدمت کردن من به همنوعام، برای نزدیکتر شدن به نوعدوستی، عشق به جامعه، کمک به آن، ساختن، پرداختن، بنا کردن، تغییر، عشق، مهارتهای تازه، ارزش آفرینی، فداکاری بازتر میشود.
این روزها، پیش از اینکه به تفکر و اعتقاد آدمها فکر کنم و آنان را با یک سکهی دوزاری مثل نوعِ دین و اعتقاد شخصیشان قضاوت کنم، به تأثیری نگاه میکنم که در دنیای خارج میگذارد و دیگرانی که از دستش در آسایشند.
این حرف، مرا به یاد صفا و صمیمیت شعرهای سایه میاندازد:
((آری ز درونِ این شبِ تاریک
ای فردا من سوی تو میرانم
رنج است و درنگ نیست میتازم
مرگ است و شکست نیست میدانم
آبستنِ فتحِ ماست این پیکار.))
این حرف، مرا میبرد به آواز خوشِ همایون شجریان. دین و کیشش را میخواهم چکار. ببین چطور مرا به باد میدهد این تحریرهایش؟ این تصنیف هوای گریهاش :
همهی این حرفها، مرا به یاد نقاشی شبِ ستارهایِ معروف ون گوگ میبرد. ببین که چطور میتوانی در اعماقش غرق شوی و گذشته و آینده را بدرود بگویی؟ نمیدانم به چه دین و آیینی بوده. ولی ازش آرامش میگیرم. شب را بهتر میفهمم.

اصلا همهی اینها به کنار. یک تکه از متن دولتآبادی را میآورم. انگار با تو همدردی میکند این جملهاش:
سرو را معنا به ایستادن است و مرد را معنا به سر نیفکندن.
یا همین موسیقی نوستالژیک ما ایرانیان. بوی عیدی… حرف از قلک پول و وحشت کم شدن سکهی عیدی. بوی اسکناس تا نخورده. از فرهاد مِهراد. یادِ خوش شبهای عید.
زندگی، چه با لقب مسلمان، چه مسیحی، چه هر صفت ظاهری دیگری، خلاصه در آبادتر کردن این دنیاست.
اعتقاد بقیه برایم مهم نیست. قضاوتشان نمیکنم. میدانم باید حق بدهم به طرز فکرهای گوناگون. اینکه طرز فکر محدود من، هیچ نیست در برابر این دریای وسیع طرز فکرها. میدانم هیچ نیستم و قرار هم نیست چیزی باشم. اساساً کسی قرار نیست دنبال “چیزی بودن” بگردد این وسط. “چیزی بودن” یک هدف نیست. بلکه “شدن“، یک هدف است.
بودن و شدن. شدن. آدمیزاد، خلاصهی همین شدنهاست. با هر اعتقادی! باید دید چقدر دنیای اطراف را زیباتر کرده و چقدر به نوبهی خودش، سهمی مثبت در آرامش دنیای پیرامونی داشته.

اعتقاد، چنگ زدن به یک ریسمان فکری، باعث صلح درون میشود. و هر انسان بزرگی، به این وصل درون رسیده. محمود دولتآبادی میگوید:
کدام ویرانگری را دیدهاید که ویران نشده باشد؟
بیاییم از این به بعد،به دلخوشیهای دیگران که زمینهی صلح درونی آنها را فراهم میسازد احترام بگذاریم. زیباییِ زندگی و یک جامعهی آرمانشهری، همین کنار آمدنها و قبول کردنهای این تفاوتهاست. یک کل، در یک جامعه باشد و همه در کنار هم سیر کنند. بجایش، چیزی دیگر را ملاک خوبی و بدی قرار دهیم. چقدر در این دنیا تأثیر داشته با خلق و خوی خوبش یا با کارهایی که از شخصیتی سنجیده برخاستهاند؟ چه کرده و چه شده؟ بهتر میشود بود آیا؟
همهی حرفِ من همین است… هر چند سخن راندن از همهی حرف با قطعیتی قوی، خود دلیل بر نادانیست. چرا که ما هیچ از واقعیات نمیدانیم و قرار هم نیست بدانیم. همه چیز بیشتر از آنی که فکر کنیم پستی و بلندی دارد و حقیقت، مخلوط شده است. پس تنها باید به نظر شخصیام اکتفا کنم و قضاوت را به عهدهی دیگران بگذارم.
حالا که بحث از نظر مطلق نزدن و اکتفا به نظر شخصی به میان آمد، این را هم بگویم بد نیست. راسل اوکاف از پیشگامان بحث تفکر سیستمی نقل قول جالبی دارد:
هر چه یک فرد به حرفی که میزند درک کمتری داشته باشد، متعصبانهتر از آن دفاع میکند.
برای یک پیشنهاد. یک شروع. یک قدم برای باز کردن بندهای کلاف ذهنی از هم. کمک میگیرم از هنر سینما. هنری که متن و موسیقی و حرکت و بصر را با هم دارد. تأثیرش به مراتب بیشتر است چرا که محسوسات را به بند میکشد و آنان را میدواند داخل ذهنات. گوش و چشم درگیرند و این تأثیر را دوچندان میکنند.
فیلم PK
این فیلم هندی حجت را بر من تمام کرد وقتی میدیدمش. بگذارید از جریانهایش هیچ نگویم. قرار هم نیست چیزی بگویم و خراب کنم داستان را. اما رنگ و بوی تعلق و ظاهر و باطن را اینجا بهتر میفهمید. اینجا جایی است که کمک گرفتن از یک اسم و لقب، کنار میرود و چیزی دیگر جایش را میگیرد. چیزی از جنس صداقت و صافی. سادگی و بیپیرایگی. بگذارید هیچ نگویم و رهایش کنم و بیندازمش به دامن مخاطب. که هر آنچه مخاطب برداشت کند، بیشک همان درست است و مجالی برای گزافهگوییها و زیادهگوییها باقی نمیماند.

بوی عشق میدهد این فیلم. بوی عشق. این عشق را چطور میتوان دید و لذت نبرد؟
نمیدونم خودمم چرا ؟ اما وقتی نوشته های این پستت رو خوندم ارامش حس کردم !
دقیقا موافقم باهات اگه فقط کمی مفهوم انسانیت برای همه پررنگ تر میشد و میفهمیدن ینفر که هم مذهب من نیست حتی اگر قبولش نداره جبهه گیری سمتش انجام نشه و بلکه به دلش نگاه کنیم چه بسا اون فرد خیلی مفیدتر از مثلا منی که فقط تعصب های کورکورانه رو دنبال میکنم ، عمل بکنه .دین و اعتقادات شخصیه و براساس فکر و منطق چقدر خوبه ادم برگزینه اونارو که چی درسته چی غلط . چقدر محترم و زیبان افرادی که با قلب پاکشون کمک میکنن به حال خوب افراد و رضایت از خودشون زمانی دارن که دیگران و نه تنها انسانها بلکه حتی حیوانات و تمامی موجودات که مخلوق پروردگار هستن ، از دستشون در آسایش اند 🙂
قطعا دنیا جای قشنگتری میشه اینطوری 🙂 اگه فقط خوبی و مهربونی برای همه در نظر بگیریم و شفاف باشیم !
“این روزها، پیش از اینکه به تفکر و اعتقاد آدمها فکر کنم و آنان را با یک سکهی دوزاری مثل نوعِ دین و اعتقاد شخصیشان قضاوت کنم، به تأثیری نگاه میکنم که در دنیای خارج میگذارد و دیگرانی که از دستش در آسایشند. ” این جملات قشنگت …بیشتر روی صحبتم با ایناس و عجیب به دل مینشست و ارامش بخش بود در بطن خودش 🙂
سلام آقای یعقوبی :)) خوب هستین ؟؟
منو که یادتون هست 🙂 منم فیلم pk رو دیدم عالیه عالی …
قالب وبلاگتون هم خیلی زیبا شده رنگش عالیه :))
مرسی پستتون زیبا و تفکر برانگیز بود
سلام ثنای عزیز؛ نظر لطفته!
بله البته که یادم هست! امیدوارم کنکورت رو هم خوب بدی. و با فراغ بال بیشتری به سراغ علایقت بری