پیش از این درباره نویسنده کتاب کلیدر، محمود دولتآبادی، مطالبی نوشته بودم.
+بدنیست ببینید:[۱۱ رمز زندگانی که از محمود دولتآبادی آموختم]
+بدنیست ببینید:[شرحی بر جلد ۱ کلیدر – جوشش احساس در قلب زندگی]
با اولین کتابی که از او خواندم، چنان شیفتهاش شدم که نتوانستم دست ردی بر سایر آثارش بزنم و خودم را از خواندن سایر کتابهایش محروم کنم. از این لذت پاک.
لذت چه پاک و چه ناپاک، جوهر و عصارهاش یکیست.
لذت را میجویی و در دم احساسی سرخوشی میکنی. احساسی به رهایی از بند تن و هر آنچه به تن مربوط است. در هر لذتی، چه زلال و چه تیره، تن را میتوان یله داد. خواه به طول ۱ ثانیه خواه به درازای ۱سال. این لذت است که در لحظه، در رگهایت میدود. خون را به جوشش وا میدارد. مگر نه اینکه برای رهایی از سختیهای روزگار، نیاز به خونی پر خروش و سری سبک داریم؟ مگر نه اینکه در زندگی چند روزهی دنیا، بسی اتفاقهاست که تو را ببلعند و بر دست و پایت غلوزنجیر بزنند؟ شده مثل مار دورت میپیچند و روی سینهات چنبره میزنند. سختیها و مشکلات، خود را رها میکنند روی سینهات. سنگیشان گاهی امانات را میبرد. راه نفس کشیدن بسته میشود. فشار بیشتر. بیشتر. دوباره راه نفس را به زحمت میگشایی. راه نفس، هر آن سختتر!
کلیدر، از آن لذتهایی بود که سرم را سبکترکرد. لذتی بود که دوام داشت. جوش و خروش را فزونی بخشید. رفیق نیمهراه نشد تا زودی جا خالی کند و تو را با شرمی بجایمانده از لذت تنها بگذارد. برخی لذتها، تو را شرمگین میکنند. نشانی از روسیاهی! نمایشِ خیالیِ درونت. محاکمهای در پشت پرده. همه در این دادگاه خیالی حاضر شدهایم. انسان درتنهاییهایش، خودش خودش را مؤاخذه میکند.
و کدام لذت است که نیازی به مؤاخذه نداشته باشد؟ به گمانم میتوان پیدایش کرد.

هر آن که به توصیفات زیبای قلم دولتآبادی از طبیعت و باد و باران پناه میبرم، قلم و حال هوایش مرا تنگ در آغوش میکشد. طبیعت کتابش، سرمستات میکند. با گذر چشمانی بر سیاهههای کاغذ، بوی باران، خاک کهنه، شب، روز، زمستان و بهار را درک میکنی. چیست این ذهن ما که فرق بین واقعیت و خیال را نمیفهمد؟ خندهدار است بدانی در منظرهای نیستی، در کنج اتاق دست در طرفین قاب کتاب بردهای، بدانی اینها را کسی دیگر نوشته، اما حسات تفاوت نکند. حس تو، همانیست که قبلا بوده. حس تو، انگار که واقعیت است. در واقعیت. درستی. بدون ذرهای انکار.
انگار که در کویر هستی و تازه باران شروع به باریدن کرده. کیست که ریزش دمادم باران، نوری بر تاریکیهای وجودش نتاباند؟ هر کس باشد، میدزد این حسوحال را.
شب بر طاغی افتاده بود و باران نرم آغاز شده بود. بوتهها را آرامآرام باران میخیساند، و پاوزارهای کهنهی یبگمحمد نرمنرم، نم برمیداشت. روشناییای تر و تازه از دهنهی چادر به درون شب بارانی میدوید. روشناییای که خود، چون شبنم بود. زمین باران خورده عطری کهنه پس میداد. بوتههای غیچ و طاغ و درُمنه در باران نفس میکشیدند. عطر نرمههای باران، بار دیگر جان میگرفت. هرچه بوته و آدم و جانور، بار دیگر تن به باران تازه میکرد.
کلمیشی دستهای کوتاه خود را زیر باران گرفت. باران، کف دستهایش را خیس کرد. کلمیشی دستهای خیس را بر چهره کشید. چه بوی خوشی! قلب آدم از شوق میشکند. چیزی مثل صدای موج در سینه میپیچد. بار دیگر این قلب پژمرده، جان گرفته است. سگ را ببین. خیس شده است. موهایش خیس شده است. ابرها را ببین. چه باور! باران! باران!
بوتهزار در باران تن میشوید. از سر و گوش درختان طاغ، قطرههای زلال آب، آب پاک، بر خاک میچکد. درختان برهنه -آدمیان برهنه- به شوق زیرباران ایستادهاند. دستها بر عورت خویش پوشاک کردهاند. پلکها نهاده بر هم و لبخند بر لب، با حظی زیر پوست که دارد تازه میشود. گاه تکانی به نرمی،چنانکه گویی ناخنِ یاری شوخ، کف پا را میخاراند و پشت را به مورمور وامیدارد. بلندترین شاخه گاه میجنبد. سر میخماند. پنداری چانه بر شانه میمالاند. خارشی دلپذیر بر پوست تازه تن. شب در باران آمیخته و باران در شب. زمزمهای ملایم. زمزمهای دور، از دورهای شب. باران و برگ. یادآورد شانه کشیدن دستان زنی بر گیسوان خویش. زیبایی امید، جان را بیتاب میکند.
جوی، آواز بلور میداد…
و زمستان…
این تکه بلور جا افتاده از حس و خیالهای من.
هیچوقت آنطور که باید و شاید از زمستانهای عمرم لذت نبردم. هیچوقت. نتوانستم با هر باد سرد و سوزناکاش که تا مغز استخوانم را میسوزاند، بهتر کنار آیم. از زمستان و آن برفهای ناگهانی و آن ریزشهای گهگاه باران بر زمینهای خشک، همان سرمای جانسوزش را میدیدم. با رسیدن اولین نسیم خنک زمستانی، تنها و تنها خود را در لباسی گرم میپیچیدم. همه فکر و ذکرم گرم نگهداشتن خودم بود.
در زمان دانشجویی، کارم شده بود رفتن به خوابگاه با اتوبوس دانشگاه. برگشتن از خوبگاه، با اتوبوس دانشگاه. دوری مداوم از هوای سرد. نکردم دل از آن سرویسهای رفت و برگشت بکنم. نکردم با هر بار سفید شدن زمین، به ارتفاعات بروم و سفیدی زمین را در سینه دشت، با شوق و ذوق بیشتری در دل چشمانم جای دهم. نکردم.
اکنون میفهمم زمستان هم زیباست. زمستانی که از آن گریزان بودم. برفاش. بارانش. حتی سرمایش. اگر چشم دلات جور دیگری ببیند. نگذاریاش به جریان عادتها. تازهاش کنی. چشم دل را رنگینتر کنی. با توصیفاتی شفاف و زلال از زمستان.
تکههای آرام برف بر زمین میافتاد. خسته. خسته.
سرما،سرمای پس از برف بود. از آنگونه که تیزی بادش چون درفش در نینی چشمها فرو مینشست. سرتاسر طاغزار در ردایی از برف، پوشانده شده بود. هر بوته طاغ چون گدایی غریب، کهنه کرباسی بر سر کشید و پنداری بر جا یخ زده بود. شب سیاه و بیابان سفید بود؛ و از آمیزش این دو، رنگی مهتابگون، چیزی شبیه شیرِ بز بر همه چیز پاشانده شده بود. شب، پنداری هوای غلتیدنی بر بستر بیابان داشت. خیال بود شب و بیابان.
در زندگی، بین پستیها و بلندیهایش، خیلی وقتها به دنبال همزبانی میگردی که تو را بشنود. میل دیگری نیست. فقط اینکه کسی بشنودت. خیلی وقتها همین کافیست. خیلی وقتها، دو گوش شنوا میتوانند حالت را بهتر کنند. مخاطبی باشد که حرفهای نگفتهات را بزنی. نوعی همدلی. همدلی را میتوان اینجا پیدا کرد. همدلی یعنی تنها در دل مشکلات قدم نزنی. خود را در برخی احساسات غریب انسانیات، بیگانه نیابی. همدلی یعنی دلت به انسان بودن و داشتن گونهای از احساسات، خوش باشد. خوش شود. بدانی برخی وقتها، حس کلافگی، حس ناداری، غم، تنفر از خویشتن، از آینده، از همه چیز، بد نیست. همدلی یعنی آشتی با احساس بهوسیله سخنی. آشنایی بیشتر. بشناسیاش. دل به دل احساساتت دهی.
کلیدر، دل را به دل وصل میکند.
احساس را به احساس وصل میکند.
میتوانی ببینی که همه آن احساسهای غریب، چندان هم که فکر میکردی،غریب نیستند. آشنایند. به تعداد انسانهای روی کره زمین، مخاطب دارند. هر احساسی که در خلوتهایم مزه میکنم، دیگری نیز میچشد. احساس بد من آشناست. غم من هم میتواند فراگیر باشد. انسانم و حق دارم گاهی دچار تضادهایی درونی شوم. احساسی پس از تضاد. به رنگ تضاد. از تضاد.
هنگامی که جوانی، تن و جان فزون از کار می بینی؛ فزون، چندان که احساس بیهوگی از کاری خردینه میکنی و پیکر نعشوارهات را از رد بزها بر خاک میکشانی؛ هنگامی که گنجایش جان و بازوی تو بیش است از باری که بر دوش داری؛ که تو راهی دشوارتر میتوانی بپیمایی و چون چنین راه و باری نیست ای مرد، روزهایت را تو خالی و پوک و سبک میبینی که چون پرهای پراکنده کاه از کنارت میگذرد، و تو دیگر در بستر پربار روزهایت دم نمیزنی، در آنها نمیپیچی پس خود را بیوزن و بیجربزه و بیتوان مییابی.
نخواست صبراو را در آغوش کشد. این کار چندان مردانه نمینمود. جای دلهای نازک، سینه مردان بیابان نیست. گیرم که جای جا باشد! به فرمان غمزدههای دل نمیتوان بود. گاه چنان باید که پنجههای زمخت درون سینه فرو کنی، قلبت را چون پرندهای زیبا از قفس بیرون بکشانی و شمروَش آن را در مشت بفشاری و بکوشی تا درد در چهرهات برنتابد. مردان نه آن کودکان و نه آن سرایندگان دلسوختهاند. قلب نازنین خود را گاه چون شقایقی زیر پاوزار لِه میکنند.
با اینهمه دل میتپد. در تب و تاب میتپد. با تو که روح به آهن پرداختهای در کشمکش است. او نیز خود را میجوید. پشتیبان رویش خود در سینهات فریاد میکند. با تو کلنجار میرود.
تو نیستی که بیتابی. این بیتابیست که تویی. بیتابی امانات نمیدهد. دم به دم بر تو میتابد. میتازد. خواب همچنان با تو بیگانه است. جدا سر. خار در چشمهایت نشانده شده. دلت آرزو میکند آرام بگیری، اما نمیتوانی. فاصلهی میان خواستن و توانستن، بسیار دور است. بر زخم دلت آهک پاشیدهاند.
نگرانی در کاسه چشمها، خانه کرده بود.
اما نفیر خواب برنمیآمد. نفیرِ خوب دگر آهنگی دارد. نفسی به رهاییست،به آسودگی. نه دمزدنی به تردید و بیم و بغض. هم، نه یله دادن گهگاهی آهی از سینه. برون ریختن غمباد. نفیر آسوده از هیچ کنجی برنمیآمد. همه، پنداری در گرهی از غصه و پریشانی، خود را خاموش نگاه داشته بودند. همه در آرامشی کاذب به خود میپیچیدند. چنان که انگار نفسهای خود را میخورند. میجوند. آزاد نبودند. چنجول گربهای میان پوست جوز!
و آخرین موضوعی که پرنگبودنش در کلیدر جلد ۲ به دلم نشست، شیوه رویاروییاش بود با عشق. توصیفاتاش. سرشت عشق. جوهر رفتاریاش. اینکه عشق را تعریف کنی، اینکه ریز به ریز رفتارهای یک انسان را در جایگاه معشوق و عاشق بیان کنی، جسارت زیادی میخواهد.
کلیدر، با یک تقدیم شروع میشود. از جنس آن تقدیمهایی که همه نویسندگان و مترجمان در ابتدای اثرشان مینویسند. غالبا نویسنده، اثرش را به یکی از نزدیکان خود تقدیم میکند. تقدیم نگاهش. باری، دولتآبادی این کار را نکرد. به کسی از نزدیکاناش کتاب را تقدیم نکرد. نوشت : پیشکش عاشقان.
عاشقان.
در پاسخ سؤالهایی که دولتآبادی به سؤالات مردم میداد، تم فکری خاصی در سخنانش سوسو میزد.اینکه کتابش را متعلق به مردم میدانست. برای مردم. کتابش را هیچوقت منحصر به خودش نکرد. هیچوقت. میگفت برای مردم مینویسم و این کتاب چون برای مردم است، آن را دوست دارند.
این هنر بزرگیست. اینکه خودت را از مردم ، با مردم و بهسوی مردم بدانی.
من هم عاشق نویسنده مردمی خود هستم. عاشقاش هستم چون من هم جزئی از این مردمم و حق دارم عاشقاش باشم. با قلمش زندهتر شوم. و از او بنویسم و بگویم. چون خودش را به مردم تقدیم کرد. من هم او را با خود بیگانه نمیدانم. نزدیکِ نزدیک است به من. نزدیکتر.
چنین است شاید که گل، در سرما نیز تواند بروید. دلمردگی و درماندگی، کی پیشگیر عشق بوده است؟ سرشت آتش ، زبانه زدن است و سرشت خون، روان بودن. آنچه را که بند و شمشیر تواند جلو ببندد، غم شکنبه کی تواند؟ هرگز. مارال دل به دریا داده بود؛ پروای رسواییش، نی! خود به باد سپرده، چشم پرهیز فرو بسته و بندِ دل گشاده بود. در بند و گره تا کی؟ بگذار بر جهانی آشکار شود.
در این چشمها چه نیرویی نهفته بود؟ چه در خود پنهان داشتند؟ چیست آنچه نرمنرم به جان میخلد-خلیده است!- و تا مرز باژگونی، تو آن را حس نمیکنی؟ ذره. ذره. نورند؟ روشناییاند؟ روشنایی را که میتوان دید. پس این چیست؟ در تو نفوذ میکند،اما تو نمیتوانی دریابیاش. شعله است. اما مگر شعله گم از چشم میماند؟ از کجایِ جان این نگاه برمیخیزد؟ گاه دردی به جان مینشاند و گاه جان از شوق لبریز میکند. گاه در تردیدی کشنده منگنهات میکند و گاه در هجوم ناشناختههای خود، بیتابت میکند. هماکنون؛ چنان که هماکنون.در چمبر گیر کردهای.
مارال در چشم گلمحمد ماند. میتوانست حس کند که گلمحمد چهجور نگاهش میکند. دلش در دم لرزید. آرزو میکرد جرأت این داشته باشد تا ناگهان خود را در آغوش او بیندازد و همه را، هر چه را که گذشته بود، هر چه را که حس کرده بود، سر تا پا برای گلمحمد بگوید و زان پس در دامن او بگرید. سر بر زاوی او بگذارد و سیر بگرید. اما کو آن جسارت؟ آدمیزاد راههای زیرکانه را بیشتر میپسندد. میخواهد که حق به جانب بماند. هر کس برای به تماشا گذاشتن خود،آرایشی دارد:
((همه چیز را همه کس نباید ببینند. از من، همانچه من میخواهم باید دیده شود.))
سلام آقای یعقوبی خوب هستید ؟
ممنونم که منو با شخص بزرگی مثل آقای دولت آبادی بیشتر آشنا کردید
من عاشق کتابم چند ماه دیگه میام باید بهم کتاب های خوب معرفی کنیداااا خخ
منتظر نوشته های بیشتر از شما هستم مخصوصا تکمیل پست مریوط به کنکوری ها
در پناه حق موفق و سلامت باشیم
ثنای عزیز؛ من خوبم. ممنون از احوالپرسیت :)) امیدوارم حال تو هم خوب باشه.
دولتآبادی شده همه چیز من. بیشتر از یک نویسندهست چون ازش شور و شوق میگیرم!
در آینده نزدیک بیشتر ازش مینویسم.
هروقتی خواستی، میتونی درمورد کتابها ازم بپرسی! چون کتاب و کتابخوانی از علایق من بوده و هست :))