
با شعرهایی که به روشهای جدید سروده میشوند و از قالبهای سنتی حافظ و مولوی به دور هستند، نمیتوانستم ارتباط بگیرم.
حس میکنم درسهای ادبیات دوران دبیرستان بدترین ظلمها را در حق ادبیات فارسی کردند.
به خیال خودشان میخواستند ادبیات را به ما بفهمانند، ما را بیشتر از هر وقتی زده کردند!
یکی نیست به این تالیف کنندگان محترم بگوید که آقاجان : مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان !
آن شعرهای سخت معاصر از ادبیات را که صرفا بخاطر مصلحتهای فرمایشی به خورد ما دادند را اصلا دوست نداشتم.
دست خودم نبود! اصلا به هیچ شکلی وارد ذهنم نمیشد.
بخاطر اجبار خواندن، از هرچه شعر و ادبیات زده شدم و تا مدتها سمتش نرفتم.
ولی دیگر نمیخواهم، از خیر راحتالحلقومهای زبانم به این سادگی بگذرم.
سهراب سپهری در هشت کتابش، دل را میبرد به هواهای تمیز دنیای خودش!

شاعران بسیاری هستند که این دلبری را به زیباترین شکل ممکن انجام میدهند!
افسوس که ما نمیدانیم.
خیلی دور نیستند! همین معاصر ما زندگی میکنند. نه که میکردند! گفتم زندگی میکنند.
هنوز هم کسانی زندهاند که با اشعارشان به شور و شوق بیاییم.
دیر فهمیدم. اما خیلی هم دیر نیست. بیخیال هر چه زمان و مصلحتاندیشیست!
زمان بگذارد به حال خودمان باشیم از هر وقت دیگری شادتریم.
ولی برخیهایشان اکنون از نفس افتادهاند اما اشعارشان بجایشان نفس میکشد.
اشعار سهراب هنوز زندهاند.
شعر معاصر بخصوص شعر نو، آنقدر زیباست که باید فقط خواند و بگذاری خودش برایت احساس را آشپزی کند!
نگران نمکش هم نمیخواهد باشی. آش شعر معاصر همیشه بانمک است!
قیر شب
دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا میخواند،
لیک پاهایم در قیر شب است.
رخنهای نیست در این تاریکی :
در و دیوار بهم پیوسته
سایهای لغزد اگر روی زمین
نقش و همی است ز بندی رسته.
نفس آدمها
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم میبندد
میکنم هرچه تلاش،
او به من میخندد.
نقشهایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرحهایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دستها پاها در قیر شب است.
سهراب را دوست دارم بخاطر همین زبان شیوایش! انگار از دل آدم حرف میزند!
هر کلمهای را که از او میخوانم، چند بار دیگر هم در ذهنم تکرار میشود.
و تهش با همه وجود میخواهی داد بزنی :
یک نظر
تعقيب: مرگ رنگ | محمدجواد یعقوبی